غرش رعد کتاب سوم سال ارتش شد

در اين بخش مي‌توانيد در مورد کليه مباحث مرتبط با دستاوردها و اخبار نيروي هوايي ايران به بحث بپردازيد

مدیران انجمن: شوراي نظارت, مديران هوافضا

ارسال پست
Super Moderator
Super Moderator
نمایه کاربر
پست: 2653
تاریخ عضویت: دوشنبه ۸ آبان ۱۳۸۵, ۳:۲۶ ب.ظ
سپاس‌های ارسالی: 2612 بار
سپاس‌های دریافتی: 5561 بار
تماس:

غرش رعد کتاب سوم سال ارتش شد

پست توسط moh-597 »

 [External Link Removed for Guests] 

امروز پنجمین دوره انتخاب کتاب سال ارتش در محل ستاد کل ارتش در خیابان شهید قدوسی برگزار گردید و کتاب غرش رعد نوشته محمدمعما در بین آثار رسیده به دبیرخانه همایش برگزیده و بعنوان رتبه سوم کتاب سال ارتش در حوزه دفاع مقدس در سال 1394 معرفی گردید .


کتاب غرش رعد بررسی زندگی نامه امیر سرتیپ خلبان عبدالحمید نجفی می پردازد و در بهار سال 1394 چاپ شده است . این کتاب در 9 فصل ، 392 صفحه با قطع رقعی و قیمت 25000 تومان عرضه می شود

انشالله فردا خلاصه کتاب به همراه مراکز توزیع را معرفی می کنم
پاينده باد ايران زنده باد ايراني

وبلاگ من
[External Link Removed for Guests]

صفحه اینستاگرام
[External Link Removed for Guests]
Super Moderator
Super Moderator
نمایه کاربر
پست: 2653
تاریخ عضویت: دوشنبه ۸ آبان ۱۳۸۵, ۳:۲۶ ب.ظ
سپاس‌های ارسالی: 2612 بار
سپاس‌های دریافتی: 5561 بار
تماس:

Re: غرش رعد کتاب سوم سال ارتش شد

پست توسط moh-597 »

غرش رعد روایت زندگی مردی آشنا و چهره ای مهربان و دوست داشتنی است . این کتاب به بررسی زندگی امیر سرتیپ خلبان عبدالحمید نجفی که با 132 سورتی پرواز رکورد دار پرواز برون مرزی ایران با اف5 می باشد و اتفاق روی داده در پایگاه هایی که ایشان حضور داشته اند می پردازد . نگارش آن سه سال واندی زمان برده است و به طور واضح تر کار نگارش را از مرداد ماه سال 1390 آغاز نمودم و در بهمن ماه سال 1393 آنرا به پایان رسانیدم .
ابتدا کهنه سرباز دلاور تمایلی به صحبت کردن نداشت و تا قبل از آن تمام کسانی به پیش ایشان رفته بودند دست خالی بازگشته و نتوانسته بودند ایشان را وادار به صحبت نمایند . چندین ماه قبل از مرداد سال 90 می رفتیم و می آمدیم تا بالاخره راضی شدند ولی شرط گذاشتند که هیج جای کتاب نباید سانسور و یا حذف گردد . من و دوست خوبم شهرام جانفشان به ایشان اطمینان دادیم که این اتفاق نخواهد افتاد . با توجه به تجربه قبلی که در نگارش کتاب نبرد در آسمان کسب کرده بودم با مطالعه کامل جلسات را شروع کردیم ، از ابتدا قرار بود کتاب از زبان ایشان نوشته شود . هر روز بالغ بر سه ساعت ضبط داشتیم و در تمام مدت در تلاش بودم تا چیزی از قلم نیافتد . جلسه به جلسه کار پیاده سازی را انجام می دادم ولی صحبتها پراکنده بود و احتیاج به مرتب کردن ابتدایی داشت حس کردم داستان اگر به این شکل پیش برود چیزی کم دارد شروع با اضافه کردن اصطلاحات پروازی نمودم و به شکلی که به ماهیت داستان ضربه نخورد سپس اصلاحاتی انجام دادم ولی هرگز بزرگنمایی نکردم . برای بعضی از مطالب که حس می کردم احتمال دارد پس از چاپ برای جایی سوال پیش بیاید شروع به جمع آوری اسنادی کردم که بشود به آن استناد کرد . وقتی همه داستان تمام شد مثل کتاب قبلی بدون هماهنگی پیش ایشان رفتم و گفتم می خواهم نظر شما را درباره این افراد بدانم : حمید فضیلت ، اصغر صدری نوشاد ، علی اقبالی ، نصرالله اصیل ادب ، مصطفی اردستانی و ...
روایت دلاور مردان و عقابان خونین بال از زبان کسی که یک عمر را با آنها سپری کرده شنیدنی بود لحن صدایش عوض شده بود لرزش را در آن حس می کردم هنوز رفتن بعضی ها را باور نداشت و می گفت بعضی از شبها خوابشان را می بیند و خوشحال می شود که زنده هستند ولی به ناگاه از خواب می پرد و متوجه می شود همه چیز یک رویا بوده است . با بعض صدایش و چشمانش که قرمزشده بود و از مظلومیت آنها می گفت همراه شدم ، اکثر آنها حتی به سن سی سال هم نرسیده بودند ، از بچه های تو راهی ، دوماهه ، هشت ماهه آنها می گفت که از لذت دیدن پدر محروم شده اند . نام شهدا مثل همیشه جان تازه ای به من داد و زیباترین فصل کتاب شکل گرفت .
خوشحالم که خودم فرزند یکی از آنها می باشم که مثل همه انسانها قهرمان من هم برای همیشه اوست . او که دلاورانه و مردانه هشت سال برابر وظیفه ای که داشت همدوش دیگر همرزمانش جنگید خدارو شکر می کنم که پدرم قهرمان همیشگی من درکنارم هست و هنوز از شوق دیدار او لبریز می شوم . از او سپاسگذارم که صبورانه کتاب غرش رعد را مطالعه کرد و اشکالات و اصطلاحاتی را که اشتباه به کار برده بودم اصلاح نمود و مرا راهنمایی کرد .
خوشحالم که دومین کتابی که نوشتم بازهم روایت زندگی یک حماسه آفرین فراموش ناشدنی ارتش می باشد . صحبتهایش را می شنیدم ، افتخار می کردم و می کنم که یک ایرانی هستم . پسر بچه شش ساله ای که به هیچ شکل نمی توانستند او را کنترل کنند حالا یک قهرمان شده بود . کتاب را بارها خواندم و هر بار لبریز از غرور می شدم . خداوند مهربان شاهد است که به خاطر اینکه نویسنده آن بودم لذت نمی بردم چون خاطرات امیر نجفی بسیار جذاب ، گیرا ، شنیدنی و غروز آمیز بود و همین دلیل باعث شده بود کتاب زیبا شود و هنوز هم ایمان دارم که موفقیت کتاب مرهون خاطرات زیبای امیر سرتیپ خلبان عبدالحمید نجفی است و انتخاب آن بعنوان کتاب برگزیده حاصل لطف خداوند و نگاه ویژه شهدا بوده است .
دوستان هیچ کاری بدون اشتباه و ایراد نیست صد در صد این کتاب هم اشتباهاتی دارد که مقصر آن هم بنده حقیر هستم امیدوارم کسانی که کتاب را می خوانند لذت ببرند و اگر مشکلی دیدند

محمد معما
پاينده باد ايران زنده باد ايراني

وبلاگ من
[External Link Removed for Guests]

صفحه اینستاگرام
[External Link Removed for Guests]
Super Moderator
Super Moderator
نمایه کاربر
پست: 2653
تاریخ عضویت: دوشنبه ۸ آبان ۱۳۸۵, ۳:۲۶ ب.ظ
سپاس‌های ارسالی: 2612 بار
سپاس‌های دریافتی: 5561 بار
تماس:

Re: غرش رعد کتاب سوم سال ارتش شد

پست توسط moh-597 »

معرفی کتاب

کتاب غرش رعد از 394 صفحه ، 9 فصل و به همراه تصاویر و معرفی جنگنده های نام برده شده در کتاب و چندین دست نوشته تشکیل می شود

 [External Link Removed for Guests] 

فصل اول : کودکی تا دانشگاه : از زمان کودکی ایشان در محله فیض آباد کرمانشاه تا زمان ورود به دانشکده پزشکی دانشگاه تهران را بررسی می کند این بخش به تشریح اوضاع زندگی خانواده جناب نجفی در آن دوران می پردازد یک پسر بچه فوق العاده شیطان که شاید تا هفت سالگی سرجمه 6 ماه در خانه به دلایل مختلف زندانی شده است تا بالاخره در رشته طبیعی فارغ التحصیل و به تهران می آید

در این بخش می خوانیم :

در مسجد مکبر بودم و اقامه می گفتم بعضی وقتها اشتباه می کردم و نماز را سه رکعتی یا 5 رکعتی تمام می کردم حتی بعضی اوقات آقای میبدی پیش نماز مسجد هم به اشتباه می افتاد و کل مسجد بهم می ریخت دایی ام که نمازخوان بود بارها مرا تنبیه می کرد که با نماز شوخی نکنم . وقتی در مسجد نذری لوبیا یا زولبیا و بامیه می دادند اکثر مردم آنرا کنار دست خود می گذاشتند تا بعد از نماز میل کنند من با بچه ها هماهنگ می کرد و وقتی آقا از سجده بلند می شد دیرتر الله اکبر می گفتم و به بچه ها اشاره می کردم تا نذری ها رو جمع کنند نماز هم که تمام می شد سریع فرار می کردیم . یکبار هر در تابستان که نماز در حیاط برگزار می شد فکر جدیدی کردیم روی هر گلیم نام مسجد نوشته شده بود و ما باید آنطرف را رو به قبله می انداختیم ولی در آن روز کمی متامیل تر آنها را پهن کردیم هرکس هم سوال می کرد می گفتیم قبله این طرفی است تا الان اشتباه می خواندید بعد از نماز مسرور در حیاط مسجد ایستاده بودم که دیدم گوشم می سوزه پدرم گوشم را گرفته بود و می گفت با نماز شوخی می کنی ، سر به سر مردم می گذاری ؟ جوری تبیه شدم که هنوز آنرا به یاد دارم .....


فصل دوم : نیروی هوایی تا انقلاب نام دارد : که از ورود به نیروی هوایی تا وقوع انقلاب اسلامی را در بر می گیرد این بخش مشغتهای نجفی را برای ورود به داشنکده خلبانی و جریانات بسیار زیبای آمریکا و مسافرت پاریس و در نهایت وقایع انقلاب را بررسی می کند .


در این بخش می خوانیم .

حدود 3 ماه در دانشگاه بودم و هنوز سردوشی نگرفته بودم. دوست دوران کودکی ام محمد رضا جانفشان که 2 ماه زودتر از من وارد دانشکده شده بود و سر دوشی گرفته بود به راحتی می توانست به بیرون دانشکده تردد نماید. یادم می آید یک فیلم جدید اکران شده بود و سینما نپتون آن را نمایش می داد. رضا چند روزی بود که به من گفت : بیا بریم فیلم ببینیم. ولی من می گفتم : من سر دوشی نگرفتم و نمی توانم از دانشکده خارج شوم. پنج شنبه روزی بود که قرار شد بازهم به سینما برویم از شانس ما آن روز پیرزن خانه نبود. مجبور شدیم از یک دیوار 5 متری بالا برویم و از آن طرف آویزان شدیم و به داخل کوچه پریدیم. رضا اول پرید توی کوچه و من داشتم می پریدم. دیدم یک ماشین آریا آبی رنگ پشت پای رضا ایستاد. من هم از همه جا بی خبر پایین پریدم. درب ماشین باز شد و تیمسار نادر جهانبانی، معاون مرکز آموزش از آن پیاده شد. رضا سریع فرار کرد. هر چی جهانبانی داد زد دانشجو بایست، رضا گوش نکرد جهان بانی رو به من کرد و گفت: دانشجو کارتت رو بده. خلاصه من شروع به التماس کردن نمودم و ایشان کارتم را گرفت. بهش گفتم تیمسار ببخشید شما گفتی دانشجو بایست من احترام گذاشتم و ایستادم ولی اون دانشجو فرار کرد . جهانبانی همانطور که سرش پایین بود گفت او زرنگ بود و در رفت تو هم زرنگ بودی فرارمی کردی . تا این را گفت کارت را از دستش قاپیدم و فرار کردم هر چی فریاد زد گوش نکردم و رفتم . در خیابان دماوند رضا منتظر من ایستاده بود. گفتم رضا سینما رو ولش کن بیا برگردیم. با هر بدبختی بود وارد دانشکده شدیم. شنبه در صبحگاه بازدید داشتیم. روز جمعه رفتیم موهای سرمان را کوتاه کردیم . صبحگاه تیمسار جهانبانی برای بازدید آمد. من کلاهم تا می شد پایین کشیدم تا شناسایی نشویم. رضا از ترسش صبحگاه هم نیامد. تیمسار جهانبانی به من نزدیک می شد و من قلبم تندتر می زد. طوری که صدای قلبم را می شنیدم . خلاصه از جلوی من رد شد و متوجه من نشد. شانس آورده بودم. ایشان رفت برای بازدید صف بعدی و من نفس راحتی کشیدم که دیدم جهانبانی به پشتم زد و گفت: فکر نکنی خیلی زرنگ هستی .


و در قسمت دیگر کتاب :


چهار فروند اف 5 بودیم. لیدر دسته جناب افشین آذر بود. نزدیک جاسک بودیم و سوختمان خیلی کم بود ، هوا گرد و خاک شده بود و مانده بودیم چه کار کنیم؟ در شش مایلی فرودگاه بودیم ولی باند و ساختمان ها را نمی دیدیم . جناب صباحت دل توی دلش نبود و به کاروان آمده بود. اگرنمی توانستیم بنشینیم باید همه اجکت می کردیم. جناب صباهت گفت: افشین کجایی؟ افشین آذر گفت: نمی دانم! نزدیک پایگاه یک کارخانه آسفالت بود که دکل بزرگی داشت. وقتی کارخانه کار می کرد حسابی از دکل دود بلند می شد. ما اسم آن جا را دکل دودی گذاشته بودیم. من یک دفعه گفتم آقا دکل دودی را می بینیم افشین آذر گفت: چه کسی دید؟ گفتم: نجفی هستم باند سمت راستتون هست ، افشین آذر گفت : حمید تو جلو برو! سریع کشیدم جلو و با یک گردش در راستای باند قرار گرفتیم. همین که خواستم بنشینم افشین آذر مثل این که سوختش خیلی کم بود از من سبقت گرفت و نشست فاصله ما هنگام فرود باید 3000 پا از یکدیگر باشد آنقدر سوخت کم بود که ما در فاصله حدود 1000 پایی از هم روی باند نشستیم. هنوز روی باند بودیم که افشین آذر گفت بچه ها به فرکانس گردان برویم ، همه روی 2580 رفتیم ، ایشان گفت: بچه ها نگویید که چقدر سوخت داریم. وگرنه پوست من را می کنند



فصل سوم : قائله کردستان نام دارد که به بررسی اوضاع آنروزهای کردستان و اعزام نجفی بعنوان افسر کنترل زمینی به آنجا می پردازد


در این قسمت می خوانیم

آبان ماه تمام شد و در اوایل آذر ماه یک اتفاق وحشتناک در تبریز رخ داد. یک گروه به نام گروه پاکسازی و سالم سازی به سرپرستی سروان یاوری که خلبان هواپیمای سی 130 بود و یک گروه دیگرکه همه خود را دکتر معرفی می کردند به پایگاه آمدند . آنها باقی مانده افراد کارآمد پایگاه دوم شکاری را نیز تسویه کردند .این کار در دیگر پایگاه های نیروی هوایی نیز به صورت همزمان انجام می شد و نیروی هوایی برای دومین بار ضربات سختی را تحمل کرد . بسیاری از افراد توانمند و کار آمد پاکسازی شدند . هیچ کس حاشیه امنیتی نداشت من خودم که نه مشکل شرعی داشتم و نه حرفی زده بودم احساس امنیت نمی کردم. حتی کسانی که خیلی خیلی نزدیک به انقلاب بودند هم احساس امنیت نمی کردند . یاوری می گفت ما یک خلبان تربیت شده داشته باشیم بهتر از این است که 100 خلبان تربیت نشده داشته باشیم . یک خلبان را نگه می داریم و به خوبی تربیتش کنیم تصمیم گرفتم پیش جناب فکوری بروم. یک دفعه در باشگاه افسران ایشان را دیدم جلو رفتم و گفتم: به خدا قسم آن دنیا باید جواب بدهی امیدوارم آن روزی نیاید که همسایه شمالی یا غربی به تبریز حمله کند و ارتش و نیروی هوایی نباشد که از ناموس مملکت دفاع بکند. چون در آن صورت مسئولش شما هستید . آقای فکوری که صدای بمی داشت و خیلی با غرور هم صحبت می کرد گفت: آقای نجفی یعنی چی؟ گفتم: دانسته یا ندانسته دارند بهترین نفرات نیروی هوایی را اخراج می کنند. فکوری رفت و یک ساعت بعد من را به دفترش خواست .تا رفتم گفت: چند نفر این طوری پاکسازی شده اند؟ گفتم: من دو سه نفر را می شناسم و می توانم به قرآن قسم بخورم که آن ها جزو شجاع ترین و با ایمان ترین مردان این مملکت هستند. بقیه را من نمی شناسم گفت به این قرآن قسم می خوری؟ گفتم: بله قرآن را تا نزدیک آورد و خواستم قسم بخورم گفت: احتیاجی نیست قبول دارم. چند نفری که گفتم همه به سر کار برگشتند


و در بخش دیگر می خوانیم :

گفتم : اینها چون می دانند ما مسجد را نمی زنیم، آنجا را انبار مهمات کرده اند. صیاد شیرازی گفت : اشتباه نمی کنی؟ گفتم : ببین قاطرها وقتی داخل مسجد می شوند چطور راه می روند و هنگام خروج سنگین حرکت می کنند. معلوم است حیوان سنگین است. صیاد گفت: پیشنهادت چیست؟ گفتم : مسجد را بزنیم. صیاد شیرازی کلی فکر کرد و گفت : موافقم ، زمان حضرت علی(ع) هم قرآن را به نیزه کردند. مسجد را می زنیم و دوباره از نو آنرا می سازیم .
سریع با همدان تماس گرفتم و درخواست پرواز فانتوم را کردم. موقعیت مسجد دقیقا هدینگ 295 بود. دقایقی بعد خلبان اف 4 بالای سر ما بود. با ایشان تماس گرفتم و گفتم : هدینگ 295 درجه ما یک ده می بینی که چراغش روشن است، سمت راست ده فلر بیانداز ، یک ساختمان است که گنبد دارد. آنجا را بزن ، گفت : مثل اینکه مسجداست بزنم ، گفتم : بله بزن! ساعت حدود یک بامداد روز ششم بود که خلبان اف 4 که بسیار ماهر بود، مسجد را هدف قرار داد. تا ساعت 5 صبح ما آتش بازی نگاه می کردیم. آنقدر حجم مهمات داخل مسجد بالا بود که حدود 4 ساعت از آنجا صدای انفجار می آمد ، در روشنایی انفجارها حرکت نیروهای آنها را می دیدم .

کردهای دامدار این منطقه عادت دارند داخل کوه را می کنند و یک تونل درست می کنند و از آنجا به عنوان اسطبل استفاده می کنند. زمستان ها گرم و تابستان ها خنک است. ضدانقلاب از آنجا بعنوان انبار مهمات استفاده می کردند ، از داخل آنجا مهمات را به داخل مسجد منتقل و از مسجد خرد خرد استفاده می کردند. به صیاد شیرازی گفتم که ما راکت هائی به نام زونی داریم که می تواند زاغه مهمات را هدف قرار دهد صیاد گفت حمید حالا مطمئن هستم تو فکر من را خواندی و درست تصمیم می گیری موافقم سریع انجامش بده ! باید مهارشان کنیم .با تبریز تماس گرفتم و گفتم : دو فروند اف 5 مجهز به موشک ضد زاقه (زونی) می خواهیم. دقایقی بعد دو فروند اف 5 یکی مجهز به موشک زونی (ضد زاقه) و دیگری مجهز به بمب به منطقه آمدند . با لیدر تماس گرفتم. سروان اسداله اکبری بود . موقعیت را به او گفتم. اسداله اکبری که جزو خلبانان نامی نیروی هوایی بود

فصل چهارم : از اولین پرواز برون مرزی تا شکستن حصرآبادان نام دارد


در این بخش می خوانیم :

با سرعت 360 نات در ارتفاع 12 هزار پایی تا مرز پرواز را ادامه دادیم. هر دو فروند 2 تیرموشک زونی و دو تیر بمب حمل می کردیم ، بخاطر اینکه شناسایی نشویم، چسبیده به مرز ترکیه وارد خاک عراق شدیم. دره عروسک ها که قشنگ ترین نقطه ای بود که به نظر من خداوند خلق کرده است در این نقطه قرار داشت . هواپیماهای گشتی ترکیه نیز به ما اخطار می دادند که مبادا وارد خاک ترکیه بشوید. مسیر کوهستانی همراه با دره های عمیق بود که این شرایط پرواز را بسیار مشکل می کرد . حدود 15 مایل را در خاک عراق طی کرده بودیم . در بریفینگ قرار بود در کنار هم پرواز کنیم ولی آنقدر فاصله کوه ها کم بود و دره ای که در آن حرکت می کردیم باریک و تنگ می شد که من کمی عقب کشیدم و پشت سر شریفی راد و کمی بالاتر حرکت کردم تا به یک جاده آسفالت رسیدیم. گفتم : یداله اینجا کجاست؟ گفت: خودم هم نمی دانم! پیچ و تاپ زیادی خورده بودیم و با توجه به کوهستانی بودن منطقه تمام اتکای ما به کامپیوتر هواپیما بود. در همین موقع شریفی راد گفت: مثل این که کامپیوتر هواپیمام دچار مشکل شده است. گفتم کامپیوتر من سالم است. گفت: دست بهش نزن وگرنه مسیر را گم می کنیم . در حال گردش بین دره ها بودیم که من متوجه تانکرهای بزرگ سوخت شدم که تا آن زمان و تا به حال به بزرگی آن هیچ تانکر نفتی ندیده ام . دو عدد تانکر و یا مخزن ذخیره نفت در کنار هم بود. ما بین مرز عراق و ترکیه شریفی راد شیرجه رفت، منتها چون من بالاتر بودم، بر تانکرها مسلط تر بودم و موشک هایم را شلیک نمودم. یک لحظه در گوشم احساس گرفتگی شدید کردم و سپس صدای انفجار زودتر از شعله های آتش به گوشم رسید ، یک مرتبه دیدم جلوی من پر از آتش است و داشتم وارد آتش ....


و در قسمت دیگر می خوانیم :

وارد خاک دشمن شدیم و حدود 20 مایل در ارتفاع 100 پایی ادامه دادیم و شهر سلیمانه را رد کردیم ، در کنار شهر جاده آسفالتی بود ، با گردش به سمت ایران در راستای جاده قرار گرفتیم و حدود 5 مایل ادامه دادیم تا وارد یک دره شدیم ، کمی ارتفاع گرفتیم و به محض این که آب را دیدیم ارتفاع را کم کردیم و سوییچ بمب ها را روشن کردیم . خیلی به سد نزدیک بودیم ، کامپیوتر هواپیما برای یک لحظه روی تاج سد قرار گرفت. چهار بمب را با هم رها کردم ، عرفانی هم بمب ها را به دقت رها نمود. دقیقا بمب ها را دیدم که از شکاف سد رد شد و به تاسیسات برخورد نمود و آنجا را منهدم کرد ، حالا که سالها از آن زمان می گذرد باز هم می گویم اگر 20 بار دیگر این پرواز را در شرایط غیر جنگی انجام می دادم شاید بمب از داخل آن شکاف به تاسیسات برخورد نمی کرد ولی از خواست خداوند درست به هدف زده بودیم فردای آن روز برای من و جناب عرفانی 4 ماه ارشدیت به عنوان پاداش در نظر گرفته شد. بعدها متوجه شدیم برق اکثر نقاط شمال عراق بعد از بمبارن سد دوکان حدود سه ماه قطع بوده است .


و در قسمت دیگر :

آماده زدن بمب بودیم که دیدم از روی زمین دود به آسمان بلند شد. گفتم: محمد آقا عالی زدی. دستت درد نکنه حالا نوبت من است .دانشپور گفت: من هنوز بمبم را نزدم! گفتم: من دارم می بینم، گرد و خاکش هم بلند شده است. گفت: حمید موشک سام 6 است، به سمت تو می آید.. ترس بر من غلبه کرده بود. از قبل خوانده بودم که خلبانان آمریکایی می گفتند: وقتی موشک سام 6 روی هواپیمای شما قفل و شلیک می کند هیچ راه فراری جز پریدن بیرون از هواپیما ندارید! با صدای لرزان گفتم: محمد آقا چکار کنم؟ گفت: حمید جان دست به فرامین نزن و سعی در فرار از موشک هم نکن! بگذار تا نزدیک تر شود هر وقت گفتم محکم به فرامین بزن. باید آن قدر موشک نزدیک تو شود که حتی بتوانی نوشته روی آن را بخوانی، اگر قبل از این که بگویم عکس العملی نشان بدهی حتما موشک با هواپیمایت برخورد می کند چون قدرت موشک از هواپیمای تو بیشتر است . گفتم: چشم هر چه شما بگویید ! نگاهی به پایین کردم. موشک مانند یک تیر چراغ برق چوبی ، مشکی رنگ در حالی که دود از پشت آن پیچ می خورد به سمت من می آمد. آب دهانم کامل خشک شده بود و کلمه ای نمی توانستم حرف بزنم ، همین موقع متوجه شدم ....




انشالله بقیه در پست بعدی ....
پاينده باد ايران زنده باد ايراني

وبلاگ من
[External Link Removed for Guests]

صفحه اینستاگرام
[External Link Removed for Guests]
Super Moderator
Super Moderator
نمایه کاربر
پست: 2653
تاریخ عضویت: دوشنبه ۸ آبان ۱۳۸۵, ۳:۲۶ ب.ظ
سپاس‌های ارسالی: 2612 بار
سپاس‌های دریافتی: 5561 بار
تماس:

Re: غرش رعد کتاب سوم سال ارتش شد

پست توسط moh-597 »

معرفی 5 فصل باقی مانده غرش رعد


فصل پنجم : از فتح المبین تا تشکلیل قرار گاه رعد نام دارد : در این قسمت می خوانیم :

در ارتفاع 45000 پا مشغول تست موتور بودم که برای یک لحظه فشار کابین از دست رفت. در این حالت بلافاصله کابین حالت ابر و دود غلیظ می گیرد و صدایی به حالت انفجار در کابین شنیده می شود. شانسی که آوردم دستم روی دسته گاز بود و بعد از انفجار به ناگاه دستم به عقب کشیده شده و گاز کم شده و سرعت هواپیما نیز کاهش یافت ، دماغ هواپیما به پایین افتاد و جنگنده شروع به کم کردن ارتفاع نمود ، در حال خودم نبودم و تقریبا حالت بیهوشی داشتم. قفسه سینه ام بزرگ شده بود. فقط چشمانم به صورت تار کار می کرد. چون تعادل فکری نداشتم حواسم به پرواز نبود ، حدود 15000 پا ارتفاعم کم شد و سرعت هواپیما زیاد شده بود که احساس کردم نمی توانم نفس بکشم . به خودم فشار می آوردم که بتوانم نفس بکشم ولی هنوز نمی توانستم تکان بخورم که ناگهان ....

و در قسمت دیگر می خوانیم :


حدود 15 مایلی پایگاه بودم که دیدم هواپیما صدا می دهد و تکان می خورد. کمی بعد موتور سمت راست هم خاموش شد من مانده بودم با یک هواپیمای بدون موتور! هواپیمای شکاری بدون موتور مانند یک تکه سنگ در آسمان است. سیستم هیدرولیک بدون روشن بودن موتور از کار می افتاد . دماغه هواپیما را خیلی کم پایین داده بودم. همین امر باعث شده بود باد موتور را بچرخاند و سیستم هیدرولیک به صورت خیلی ناقص کار کند ، فرامین کار می کرد چون در حال کم کردن ارتفاع بودم هواپیما داشت سرعت می گرفت و فرامین بهتر کار می کرد . به جناب گیلانی گفتم: موتور راست هم رفت. گفت: سریع بپر بیرون! گفتم: فعلا می خواهم پرواز کنم
بیژن بیک محمدی فریاد زد حمید چرخ ها را نزدی عجله کن! بدو! به خودم آمدم در هواپیمای بدون موتور باید از طریق سیم تی هندل (پایین آورنده مکانیکی ) چرخ را پایین داد ، سریع دسته اضطراری چرخ را کشیدم. در این حالت بین 9 تا 12 ثانیه طول می کشید تا چرخها باز شودند. هر لحظه به باند نزدیک تر می شدم ولی چرخ ها هنوز قفل نشده بودند. از قدرت خداوند چند ثانیه قبل از فرود چرخ ها قفل شد و هواپیما روی زمین نشست .
تازه مشکل شروع شده بود من چطور باید این غول سرکش را نگه می داشتم؟ با سرعت به انتهای باند نزدیک می شدم تمام بچه های پایگاه وحشت زده در کنار باند بودند و با ماشین در کنار باند همراه با هواپیما حرکت می کردند . هر چه ترمز می گرفتم اثر نمی کرد ، در حال خودم نبودم و متوجه نمی شدم که ترمز بدون هیدرولیک اثری ندارد باید با قدرت پا نگه اش می داشتم من هم در حال لرزیدن بودم و پاهایم توانی نداشت



فصل ششم : از خیبر تا پنج ضلعی نام دارد : در این بخش می خوانیم :

نمی دانم چرا حسین یک دفعه هواپیما را حدود 40 درجه در بنک (گردش) قرار داد. معمولا در گردش ها مقداری ارتفاع از دست می رود که همین امر موجب شد بال چپ هواپیمای ایشان با یکی از کابل های فشار قوی برخورد کند و کنترل هواپیما از دست برود . هواپیما در حالت سقوط بود که حسین با مهارت خاصی که داشت هواپیما را کنترل کرد و دوباره ارتفاع گرفت و گفت: حمید فکر کنم با کابل ها برخورد کردم. گفتم: هواپیما قابل کنترل است؟ گفت: بله گفتم: موتورهایت خوب کار می کند؟درجه حرارتش خوب است؟گفت: بله فقط یه نگاهی بکن ببین چیزی نشده است. مقداری از او فاصله گرفتم. دیدم حدود 30 متر کابل به عقب و بال هواپیما آویزان است و همین طور به صورت مخروطی در حال چرخش است. از این ترس داشتم که مبادا کابل با دم هواپیما برخورد نماید حدود 460 تا 470 نات سرعت داشتیم گفتم چیزی نیست !
نزدیک باند بودیم. حسین گفت : حمید می خواهم یک دور بزنم و فرود بیایم. گفتم: نه همینطور صاف برو بنشین اصلا گردش نکن! حسین هم که گویا چیزی فهمیده بود گفت بله چشم. می خواستم از او فاصله بگیرم ولی نگران بودم که مبادا کابل به فلپهای هواپیما صدمه زده باشد که خوشبختانه بعد از زدن فلپها دیدم که آنها هم سالم هستند.


و در قسمت دیگر می خوانیم :


درگردان بودم که جناب عرفانی گفت: حمید تلفن با تو کار دارد. گفتم: از کجاست؟ گفتند: کرمانشاه ! ساعت 6 یا 7 عصر بود تعجب کردم و با خودم گفتم: از کرمانشاه چگونه امیدیه را گرفته اند؟ اصلا از کجا می دانستند که من در امیدیه هستم؟ تا خواستم تلفن را جواب دهم قطع شد . عرفانی به من گفت: کرمانشاه بمباران شده است برادرت تماس گرفته بود. گفتم: امروز کرمانشاه بمباران شده؟ گفت: نه دیروز!
به هر شکلی بود با برادرم تماس گرفتم. خیلی آرام داشت صحبت می کرد که یک دفعه وسط حرفش زد زیر گریه و گفت: پدرمان شهید شده است. وضعیت روحیه ام بهم ریخته بود. یک شنبه بیست و ششم بهمن 1365 به امیدیه رسیدم . در گردان پرواز نشسته بودم. اردستانی، خانی ، عرفانی ، همتی و سعیدی هم بودند که جناب بابایی داخل شدند و بعد از تسلیت گفتن و حال و احوال کردن گفتند: مصطفی ! حمید را پرواز نگذار . گفتم: اگر نباید پرواز کنم پس برای چه چیز به اینجا آمده ام؟ ایشان در حین خروج از گردان گفت: شرایط تو الان خوب نیست . دنبال ایشان بیرون رفتم و اعتراض کردم ، جناب بابایی گفت : حالا اگر پرواز کنی هدف شما از پرواز انتقام است شما باید بمب را برای اسلام و ایران بزنید نه برای انتقام . دو سه روز کار جمعی انجام بدهید. صلاح در این است . گفتم: عباس این چه حرفی است که می زنی ؟ گفت: من دوست تو هستم. اگر اتفاقی برای تو رخ دهد همه می گویند چرا خلبانی را که دو روز است پدرش شهید شده پرواز گذاشتی؟


فصل هفتم : از کانال ماهی تا دفاع از شلمچه نام دارد : در این فصل می خوانیم


در حدود 300 پا ارتفاع قرار گرفتیم که آتش بازی شروع شد. مانند فیلم ها و یا آتش بازی هایی که نشان می دهند تمام آسمان می درخشید. به جرات می توانم بگویم از هر طرف ما را می زدند! آسمان روشن شده بود ولی خدا با ما یار بود چون ما از بین آن همه آتش گذشتیم و حتی یک تیر هم به ما برخورد نکرد. بمب ها را روی هدف رها کرده و سریع گردش کردیم . ارتفاع را به 50 پا و موتور را در حالت پس سوز قرار دادیم و به سمت مرز ادامه مسیر دادیم . به محض رد شدن از مرز اردستانی روی رادیو آمد و گفت: بچه ها واقعا ممنونم ، دیده بان مرزی گفته عالی زدید . خیلی خوشحال بودیم و دقایقی بعد در پایگاه به زمین نشیتیم. بعد از ما هم چندین پرواز دیگر روی همین منطقه انجام شد که تمامی آنها هم موفق بود.


و در قسمت دیگر می خوانیم :


من و بقایی پیاده به سمت مرز راه افتادیم غافل از اینکه ما با خط عراقی ها کمتر از 1000 متر فاصله داریم. نکته مهم هم این بود که خورشید در حال غروب کردن بود پس نور دقیقا در چشم ما بود و در طرف مقابل عراقی ها چون آفتاب پشت سرشان بود به راحتی می توانستند منطقه را ببینند. حدود 200 متر که رفتیم ناگهان صدای توپخانه بلند شد. جناب بقایی قبلا افسر نیروی زمینی بودند. من هم که چون دوره افسرکنترل زمینی را طی کرده بودم با مسائل نیروهای زمینی آشنا بودم. جناب بقایی با برخورد اولین خمپاره گفت: حمید سریع بخواب روی زمین! دراز کشیدم. شانس آوردیم زمین رمل (ماسه)بود. سریع با دست ماسه ها را به صورت تپه کوچکی دور خودمان کشیدم هرچند که تاثیری هم نداشت ، تکان نمی توانستیم بخوریم ، متر به متر اطراف ما را با توپخانه وخمپاره می زدند. فقط توانستیم دور سر خودمان را با ماسه بپوشانیم تا شاید از اصابت ترکش جلوگیری نمائیم همزمان با بلند شدن صدای توپخانه فرمانده لشکر 21 حمزه سریع خودش را به محدوده تپه سبز رسانده بود


و در قسمت دیگر می خوانیم :


بلدروز از مرز خسروی حدود شصت کیلومتر فاصله دارد . ستاد نیروی زمینی ارتش عراق در این شهر قرار داشت. به همین دلیل باید کسانی را انتخاب می کردند که به منطقه آشنا بودند. ما را در گردان جمع کردند. جناب بقایی و نادری هم بودند و در مورد این ماموریت صحبت می کردند و دو نفر داوطلب می خواستند. ماموریتی سخت برای اف 5 بود و همه معتقد بودند که ممکن نیست و حتما با کمبود بنزین مواجه می شیوم چون از برد عملیاتی اف 5 خارج و ریسک بالایی داشت . من گفتم: به شرطی که خوب برنامه ریزی کنیم شدنی است ... با دو فروند اف 5 ئی به قصد زدن شهر بلدروز با سکوت مطلق رادیویی به پرواز در آمدیم. ارتفاع را حدود 1000 پا و سرعت را در حداقل قرار دادیم تا جلب توجه نکنیم. در زمان مقرر به باند رسیدیم صبح خیلی زود بود و ماشین های زیادی در باند در حال تردد نبودند ، مجبور شدم یک دور بزنم و دو سه بار چراغ را روشن و خاموش کردم . اکثرا کسانی که در جاده تردد می کردند اهالی محلی بودند و می دانستند که این اتوبان یک باند اضطراری هم هست ، سریع جاده را خالی کردند . باند غربی ، شرقی و بهتر بود از سمت غرب فرود بیاییم و همین کار را نیز انجام دادیم . ماشین سوخت آماده بود سریع عملیات سوخت گیری انجام شد قبلا در این قسمت باد نما هم نصب شده بود ولی حالا اثری از آن نبود. ولی خوشبختانه باد شدیدی نمی آمد . درنگ جایز نبود ، داشتیم زمان را از دست می دادیم ، هواپیما را روشن کردیم و از جهت مخالف به پرواز در آمدیم


فصل هشتم : از پنج ضلعی تا بازنشستگی نام دارد : در این بخش می خوانیم :

کمتر از یک دقیقه بعد نعمتیان روی رادیو گفت: من را زدند . گفتم: بیژن اگر هواپیمایت قابل پرواز است خودت را به داخل مرز بکش . طوری گردش کن که داخل ایران بیرون بپری! گفت: فرامین کار نمی کند . گفتم: هواپیما پرواز می کند؟ گفت: بله. گفتم: سعی کن با رادر(کنترل پایی) خودت را داخل خاک خودمان بکشی. فقط مواظب باش زمین نخوری . ( استفاده از فرامین پایی در ارتفاع پایین بسیار حساس و خطرناک است )
به سمت بیژن گردش کردم . خوشبختانه ایشان حدود 200 تا 300 متر بعد از خاکریز خودمان موفق به اجکت شد و صدای باز شدن چترش را شنیدم. جناب بقایی هم در منطقه بالای سر بیژن گردش می کرد . به هلی کوپتر رسکیو موقعیت را خبر دادیم


و در قسمت دیگر می خوانیم :


به بچه های فنی گفتم هواپیمای آماده داریم؟ گفتند بله ! برای چهارمین بار مجددا سوار هواپیمای آماده ای شدم و به پرواز در آمدم و جاده را بمباران کردم . هوا تقریبا تاریک شده بود. کمرم درد می کرد واحساس خستگی مفرطی می کردم ولی چاره ای نبود. هواپیمای آماده نداشتیم . مجددا پیاده نشدم تا هواپیما را آماده کردند و به پرواز درآمدم و برای پنجمین بار جاده را بمباران کردم . شاید اکثر خلبانان حاضر در امیدیه در آن روز همین تعداد پرواز را انجام دادند ، آنقدر منطقه را بمباران کردیم که عراق تمام تانک هایش را روی جاده به داخل دشت برد البته تعداد خیلی زیادی از تانک هایش هدف قرار گرفته بود . روز بیست و چهارم هم پرواز کردیم تا این که روز بیست و پنجم خرداد ماه خبر دادند خوشبختانه با بمبارانی که انجام شد عراق نتوانست پیشروی کند. چون ما فرصت آرایش گرفتن به آن ها را نداده بودیم . در بعد از ظهر همین روز به دزفول بازگشتیم . تا این تاریخ من شاید فقط در فیلم ها به این اندازه تانک و نفربر دیده بودم. باورم نمی شد در یک جاده 10 کیلومتری مثل دانه های تسبیح تانک و نفربر پشت سرهم در حال حرکت باشند .


و در قسمت دیگر می خوانیم :


گفتم: از سپر های سربی ضد انفجار استفاده کنیم. دو تا سپر را تو نگه دار من از شکاف بین آن دو یکی از بمب ها را می زنم ببینیم چه می شود؟ با بچه های تخریب هماهنگ کردیم و به اتفاق روی باند رفتیم ، یکی از بمب ها در خاکی کنار باند بود.علیرضا دوسپر را به صورت 90 درجه قرار داد ، من لوله ژ3 را از بین شکاف بیرون دادم و شلیک کردم . بلافاصله بمب منفجر شد. ترکش خیلی کمی داشت و شعاع ترکش آن کم بود. گفتم: بهترین روش را پیدا کردیم. چند بمب را به همین شکل منفجر کردیم. بچه های گروه ضربت که صدای انفجار را شنیده بودند خودشان را به ما رساندند . رئیس گروه ضربت پایگاه یک بچه پر دل و جرات از خطه لرستان بود. گفت: چه کار می کنید؟ گفتیم: تنها راه این بمب ها این است که منفجرش کنیم . گفت: فکر خوبی است. آن ها هم سپر آوردند و چند گروه مشغول شدیم و توانستیم باند را پاکسازی کنیم .
مصطفی گفت: حمید مردم کرمانشاه دارند شهر را ترک می کنند. با خانواده ات صحبت کن. منافقین در سر راه به هر شهری رسیدند نظامی زنده نگذاشتند . آن ها گفتند یک روزه به تهران می رسند . گفتم: مصطفی عراق با این همه تجهیزات نتوانست سر پل ذهاب را بگیرد؟ حالا چکار کنیم ؟ فعلا که باند برای پروز نداریم. مصطفی گفت نمی دانم باید فکر کنیم. گفتم: مصطفی فاصله دو موشک که به باند خورده حدود 1000 پا است. من فکر کنم می توانیم پرواز کنیم. گفت: چطور؟ گفتم: باید به صورت تک تک بلندشویم. از سمت راست باند سرعت می گیریم. وقتی محل اصابت بمب اول را رد کردیم آرام به چپ می گیریم و محل اصابت دوم را رد می کنیم . مصطفی دستی به صورتش کشید و گفت: شاید بتوان این کار را انجام داد. جناب بقایی گفت: حمید دوفروندی با هم برویم . اردستانی گفت: حرکت دادن هواپیما در سرعت بالا ، آن هم با بمب خیلی خطرناک است


و در قسمت دیگر می خوانیم :

مدال فتح را حضرت آقا روی سینه هایمان نصب کردند. لحظه خوبی بود. خستگی هشت سال جنگ از تنمان بیرون آمد . مدال شاید از نظر مالی ارزشی نداشت ولی نشان دهنده این بود که برای ما ارزش قائل شدند. این اولین بار بود که بعد از جنگ احساس کردم از یاد نرفته ایم . خصوصا جمله ای که آقا همیشه به من می فرمودند را مجددا در هنگام نصب مدال فتح به سینه من با لبخند گفتند : جمال عشقی مبارک شما باشد . این لحظه برای من خیلی با ارزش بود چون بعد از هشت سال جنگ نتیجه دنیوی آن را دریافت کرده بودم .



فصل نهم : با یاران سفر کرده نام دارد : در این بخش به بررسی زندگی 12 خلبان شهید اف 5 ، دو خلبان مرحوم اف 5 و 2 نفر از پرسنل نیروی زمینی ارتش می پردازد . در این بخش می خوانیم :


فردای آن روز در گردان تبریز نشسته بودم که دیدم مثل اینکه می خواهند به من حرفی بزنند این تلخ ترین خبری بود که تا آن زمان شنیده بودم حمید رفته و بازنگشته بود . تمام خاطراتمان جلوی چشمم بود صدای خنده هایش ، روزهای آمریکا، روزهای پاریس ، روزی که برای تقسیم به ستاد نیروی هوایی رفته بودیم باورش سخت بود . تا چند ماه حمید را درخواب می دیدم خیلی خوشحال بودم که زنده است ولی وقتی از خواب می پریدم و می فهمدیم که همه چیزهایی که دیدم رویایی بیش نبوده است خیلی در فراقش اشک ریختم ، هنوز هم برای من باورش سخت است که حمید دیگر در بین ما نیست


و در قسمت دیگر می خوانیم :


هواپیمایش مورد اصابت قرار می گیرد و در آنسوی منطقه ما حدود حوالی آبادان موفق به خروج از هواپیما می شود ولی متاسفانه ایشان با چتر دقیقا در میدان مین فرود می آیند و در همان منطقه به شهادت می رسند بعد از ظهر روز 2 نفر از پاسداران یا بسیجیان برای نجات احتمالی ایشان و یا برگرداندن پیکر ایشان به محل اعزام می شوند که هر دوی آنها نیز در میدان مین به شهادت می رسند گویا چند روز بعد پیکر پاک نصرالله توسط نیروهای عراقی انتقال داده می شود چندماه بعد در نامه صلیب سرخ جهانی به ایران اعلام می شود که ایشان در کشور عراق به خاک سپرده شده است هنوز خاطرات خوش بودن با نصرالله را به خاطر دارم صدای شوخی و خنده هایش در گوشم زنگ می زند به واقع که جنگ همه ما را از هم جدا کرد از ایشان دو فرزند به یادگار مانده است



و به این شکل غرش رعد به پایان رسید کتابی که سه سال ونیم نگارش آن زمان برد و علاوه بر زندگی جناب نجفی وقایع و اتفاقات رخ داده در پایگاه هایی که ایشان حضور داشته اند نیز بررسی شده است
امیدوارم تمام کسانی که کتاب را می خوانند از آن لذت کافی را ببرند



موفق و پیروز باشید
پاينده باد ايران زنده باد ايراني

وبلاگ من
[External Link Removed for Guests]

صفحه اینستاگرام
[External Link Removed for Guests]
Super Moderator
Super Moderator
نمایه کاربر
پست: 2653
تاریخ عضویت: دوشنبه ۸ آبان ۱۳۸۵, ۳:۲۶ ب.ظ
سپاس‌های ارسالی: 2612 بار
سپاس‌های دریافتی: 5561 بار
تماس:

Re: غرش رعد کتاب سوم سال ارتش شد

پست توسط moh-597 »

 [External Link Removed for Guests] 

آیین رونمایی کتاب غرش رعد"زندگینامه امیر سرتیپ خلبان عبدالحمید نجفی" به قلم محمد معما





آیین رونمایی کتاب غرش رعد"زندگینامه امیر سرتیپ خلبان عبدالحمید نجفی" به قلم محمدمعما در روز شنبه هفدهم بهمن ماه 1394 ساعت 15 در فرهنگسرای امام(ره) واقع در خیابان شهید باهنر-نرسیده بهسه راه یاسر-خیابان امیر سلیمانی برقرار خواهد بود.


توضیح درباره مراسم :

اول اینکه تصمیم گرفتیم به نوعی تجلیل از خلبانان پیشکسوت هم باشه به همین دلیل کانون خلبانان هم پای کار آمد و اکثر خلبانان پیشکسوت به مراسم دعوت شدند

دوم اینکه کتاب صوتی غرش رعد و همچین کلیپ انیمیشن نیز در این مراسم قراره که رونمایی بشه

و سوم حضور برای عموم هم در مراسم آزاد است



[External Link Removed for Guests]
پاينده باد ايران زنده باد ايراني

وبلاگ من
[External Link Removed for Guests]

صفحه اینستاگرام
[External Link Removed for Guests]
Captain
Captain
نمایه کاربر
پست: 1454
تاریخ عضویت: چهارشنبه ۲۶ اسفند ۱۳۸۸, ۱۱:۱۷ ق.ظ
سپاس‌های ارسالی: 8701 بار
سپاس‌های دریافتی: 13240 بار

Re: غرش رعد کتاب سوم سال ارتش شد

پست توسط Java »

مصاحبه روزنامه جوان با محمد معما.... امروز 10 تیر 1395 هجری خورشیدی....

[External Link Removed for Guests]
تا در طلب گوهر کانی کانی      تا در هوس لقمهٔ نانی نانی

این نکتهٔ رمز اگر بدانی دانی     هر چیزی که در جستن آنی آنی


https://www.instagram.com/javad.molaiee/
ارسال پست

بازگشت به “دستاوردها و اخبار نيروي هوايي”