شهریاران گمنام

در اين بخش مي‌توانيد در مورد کليه‌ي مباحث مرتبط با تاريخ ايران به بحث بپردازيد

مدیران انجمن: رونین, شوراي نظارت

Captain
Captain
نمایه کاربر
پست: 3539
تاریخ عضویت: چهارشنبه ۲۳ بهمن ۱۳۹۲, ۱۱:۴۰ ق.ظ
سپاس‌های ارسالی: 4753 بار
سپاس‌های دریافتی: 7046 بار

شهریاران گمنام

پست توسط bamn »

  با سلام .

  :
احمد کسروی ، مورخ ، نویسنده و روشنفکر مشهور نیمه نخست دوره پهلوی ، که در اواخر کار به کفر گویی و شیعه ستیزی افتاد و با اعلام حکم ارتدادش از سوی چند تن از مراجع ، توسط فدائیان اسلام ترور شد ، کتابی دارد به نام "شهریاران گمنام" درباره حاکمان گیلان و مازندران در قرون نخست هجری که مدتها جلوی تصرف این نواحی را بدست اعراب و مسلمانان گرفتند و مستقل حکومت نمودند تا اینکه سادات و علویان فراری پناه آورده به این نواحی ، نور اسلام را بدون زور شمشیر بر مردم آن سامان تابانیدند ...

اما شهریاران گمنام ما ، ارتباط مستقیمی با کتاب کسروی ندارند! منظور از این مبحث پادشاهان و سلاطین و حکامی است که در ادوار خودشان ، اسم و رسم و شهرت بالایی داشتند اما به مرور فراموش شده و جز در کنج برخی کتب ، یاد و نام و نشانی از آنها وجود ندارد . تاریخ ایران کم از این امرا ندارد که امروزه کسی آنها را نمی شناسد و به یاد نمی آورد . بنابراین بنده در اینجا با استفاده از کتاب "تاریخ ایران" نوشته حسن پیرنیا (قبل از اسلام) و اقبال آشتیانی (بعد از اسلام) و کمی هم جستجوی اینترنتی ، به معرفی برخی از این شهریاران گمنام می پردازم و البته جهت جلوگیری از طولانی شدن مباحث ، از روی شاهان و سلاطین مشهور و نامی به سرعت عبور می کنیم که دیگر اگر نام و آوازه آنها را نشنیده باشید ، همان بهتر که زحمت خواندن این متن را به خود راه ندهید!!!

***

  :

   را که مادها در اواخر قرن هشتم قبل از میلاد در ایران تشکیل دادند نخستین سلسله پادشاهی رسمی در ایران است که توانست این سرزمین را متحد و یکپارچه نماید . پیش از حکومت مادها هم حکومت ها و سلسله هایی در گوشه و کنار ایران وجود داشته اند ، اما امروزه اغلب آنها فراموش شده و فقط در حفاری های باستان شناسی نشانه هایی از حضور و وجود آنها یافت شده است . به هر صورت پادشاهان چهار گانه ماد نخستین پادشاهان ایران بوده اند که نامشان در تاریخ ماندگار شده و از آنجا که راجب این چهار نفر و کرده های مهمشان حتی در کتاب های درسی ابتدایی و راهنمایی هم خوانده اید! ، از آنها عبور می کنیم!

   :


  پادشاهان هخامنشی بی تردید ، معروف ترین سلسله پادشاهی تاریخ آسیا در کل جهان می باشد و شمار کتاب هایی که درباره کرده های این پادشاهان در ایران و خارج از ایران نوشته و چاپ شده آنقدر است که حسادت امثال ناپلئون بناپارت و ملکه ویکتوریا را بر می انگیزاند! پس از آنها هم عبور می کنیم!!!

 سلوکیان :

   (یعنی جانشینان اسکندر مقدونی) تنها اشغالگران در تاریخ ایران بوده اند که از آغاز تا سرانجام حضورشان در ایران اشغالگر باقی مانده و حدود و مرز آداب و فرهنگ و زبان خود را با مردم ایران حفظ کردند و از همین رو است که همواره مورد تنفر بوده اند! هنگامی که پارت ها در ایران به قدرت رسیده و سلوکیان را بیرون کردند تقریباً تمامی آثار و نشانه های حضور این حکومت در ایران را از بین بردند و امروزه آثار باستانی بسیار اندکی را می توان در گوشه و کنار کشور یافت که محققان و باستان شناسان بتوانند ادعا کنند در عهد سلوکی ساخته شده است! اگر تمایل به دیدن ابنیه ساخته شده در عهد سلوکی دارید باید دعا کنید شر تروریست های داعشی کم شود چون عمده آثار به جا مانده از این حکومت در محدود شهر تدمر (پالمیر) و بیابان های مرکزی سوریه قابل یافت است که پس از رانده شدنشان از ایران مرکز حکومتشان بوده است!
این نکته مهم اما کمتر گفته شده هم قابل ذکر است که در عهد سلوکی استان آتروپاتن (آذربایجان کنونی) تنها بخش از خاک ایران بود که مستقل از حکومت یونانی اداره می شد و هرچند باج و خراج به سلوکیان پرداخت می کردند اما تا زمان تسلط پارت ها ، حکومتی مستقل داشتند که امروزه اطلاعات بسیار اندکی از آنها باقی مانده است . می توان حدس زد که این استقلال احتمالاً بخاطر لطف و خدمتی بوده است که در پایان کار حکومت هخامنشیان از سوی استاندار این منطقه برای اسکندر مقدونی انجام گرفته ، هرچند با اطمینان نمی توان نظر دارد اما داریوش سوم که در همدان مستقر شده و قصد گردآوری سپاهی جدید را داشت احتمالاً بخاطر خیانت این استاندار موفق به اجرای نقشه اش نشده است!

   (پارتها) :


  ها که در نواحی شمال شرقی ایران مستقر بوده و در زمان حکومت هخامنشیان هم از اعتبار و قدرت فراوانی در امپراتوری برخوردار بودند ، خیلی زود شورش بر علیه جانشینان اسکندر را آغاز کرده و پرچم استقلال برافراشتند اما تلاششان برای بیرون کردن کامل سلوکیان از ایران تا چند نسل ادامه داشت . حکومت اشکانیان نزدیک به پانصد سال طول کشید و از این لحاظ در تاریخ ایران رکورددار هستند .

{توجه داشته باشید که سال های ذکر شده برای پادشاهان اشکانی تقریبی می باشد)
ارشک اول (250 تا 247 قبل از میلاد) موسس حکومت مستقل پارت که در جنگ با دولت یونانی باختر (در حدود افغانستان امروزی) کشته شد .
تیرداد اول (247 تا 214 قبل از میلاد) جنگ های بسیاری با سلوکیان نمود و اغلب با باختر در صلح و اتحاد بود .
اردوان اول (214 تا 191 قبل از میلاد) در زمان او لشکر پارت از سلوکیان شکست سختی خورد و بیشتر نواحی تابع دولت پارت بار دیگر به اشغال یونانیان در آمد .
فری یاپیت (191 تا 181 قبل از میلاد) در زمان او صلح برقرار بود .
فرهاد اول (181 تا 170 قبل از میلاد) در زمان او طبرستان بدست پارت ها فتح شد .
مهرداد اول (170 تا 138 قبل از میلاد) در زمان او تقریباً تمامی حدود امروزی ایران به تصرف پارت ها در آمد و حکومتشان به عنوان یک کشور قدرتمند رسماً مورد توجه شرق و غرب قرار گرفت
فرهاد دوم (137 تا 128 قبل از میلاد) در زمان او سلوکیان یک بار دیگر قدرت گرفته و عرصه را بر پارت ها تنگ کردند اما در نهایت فتح با فرهاد شد و پادشاه سلوکی در میدان جنگ به قتل رسید . اما فرهاد خیلی زود با هجوم سکاها مواجه گردید و کشته شد . این سکاها در حدود سیستان امروزی ساکن شدند و نام سیستان در واقع تغییر یافته واژه سکستان می باشد .
اردوان دوم (128 تا 123 قبل از میلاد) در زمان این پادشاه هم هجوم دیگری به ایران رخ داد این بار توسط قوم یوئه چی که توسط هون ها از آسیای مرکزی رانده شده بودند و اردوان هم در جنگ با یوئه چی ها زخم برداشت و کشته شد .
مهرداد دوم (123 تا 87 قبل از میلاد) از مقتدرترین شاهان تاریخ ایران که هجومات اقوام بیابانگرد به شرق ایران را خاتمه داد و نخستین بار در دوره او ایران با امپراتوری روم هم مرز شد .
بعد از مهرداد ، دولت پارت دچار چنگ داخلی گردید و مدعیان سلطنت آنچنان ضعیف و درگیر اختلاف بودند که پادشاهی ارمنستان بخش های وسیعی از حدود امروزی عراق و غرب ایران را تسخیر کرده بود!
فرهاد سوم (69 تا 60 قبل از میلاد) این پادشاه با پومپیوس (سردار و کنسول معروف رومی) برای تصرف ارمنستان هم پیمان شد اما پومپیوس به بخشی از وعده هایش عمل نکرد و از اینجا کدورت بین دو امپراتوری آغاز شد .
مهرداد سوم (60 تا 56 قبل از میلاد) به سبب رفتار خشن و ظالمانه با شورش نجبا برکنار و به سوریه گریخت و در همان حدود به توطئه چینی می پرداخت تا اینکه کشته شد .
ارد اول (56 تا 37 قبل از میلاد) در زمان او بود که فتح بزرگ ایران در برابر رومیان در نبرد حران بدست آمد و کراسوس سردار مشهور رومی به قتل رسید .
فرهاد چهارم (37 تا 2 قبل از میلاد) ارد اول به سبب آنکه پسر محبوبش پاکر در نبرد با رومیان کشته شد گوشه نشینی اختیار کرده و به نفع پسر دیگرش فرهاد کناره گیری کرد اما این فرهاد پادشاه ظالمی بود که بعد از به قدرت رسیدن نتنها برادرانش را کشت بلکه پدرش را هم به قتل رساند! در زمان سلطنت فرهاد مناسبات بین ایران و روم بسیار متغیر و آشفته بود .
فرهاد پنجم (2 قبل از میلاد تا 4 میلادی) او هم با کشتن پدر به تخت سلطنت رسید و چون مادری رومی الاصل داشت حاضر شد به شرط حمایت روم از تاج و تختش ، ارمنستان را بطور کامل واگذار نماید اما نجبا علیه اش شورش کرده و او را کشتند .
ارد دوم ( 4 تا 7 میلادی)
وانان (7 تا 12 میلادی) او از پسران فرهاد چهارم بود که در دربار امپراتور روم (اکتاویوس) به عنوان گروگان پرورش یافته و با آداب مملکت داری پارتی آشنایی نداشت در نتیجه از سلطنت برکنار شد .
اردوان سوم (12 تا 40 میلادی) در زمان او اوضاع ایران بسیار آشفته بود . مردم دو بار اردوان را از سلطنت خلع و فراری دادند اما هر دو بار چون جانشین مناسبی برایش انتخاب نمی شد دوباره به او روی می آوردند!
بعد از مرگ اردوان سوم ، باز هم پارت درگیر جنگ و کشمش داخلی بود و رومیان هم بر آتش اختلافات می افزودند .
بلاش اول (51 تا 78 میلادی) بلاش اول تا حدود زیادی اوضاع را سامان داد و حتی در جنگ با رومیان هم پیروز شد و ارمنستان را یک بار دیگر ضمیمه خاک ایران کرد اما بعد از مرگش باز هم جنگ و هرج و مرج کشور را فرا گرفت و تا مدتها کشور چند پاره بود .
خسرو (110 تا 129 میلادی) در دوره خسرو اوضاع ایران کمی رو به راه شده بود اما بار دیگر با حمله روم مواجه گردید (توضیح آنکه بعد از شکست رومیان از بلاش اول قرارداد صلح پنجاه ساله ای منعقد گردید و چون رومی ها در این مدت گرفتار مشکلات داخلی بودند و تهدیدی هم از جانب ایران احساس نمی کردند به این قرارداد پایبند ماندند) خسرو توانایی جنگ با رومیان را نداشت بویژه آنکه تراژان (امپراتور روم) سرداری بزرگ و لایق بود و بیشتر نواحی غرب و حتی مرکز ایران به اشغال رومیان درآمد و اولین بار رومیان پا به سواحل خلیج فارس گذاشتند . اما شورش های مکرر مردم باعث شد تا آنها در اشغالگری خود تجدید نظر کرده و به سرحدات قبلی بازگردند .
بلاش دوم (129 تا 147 میلادی)
بلاش سوم (147 تا 191 میلادی) در زمان او دولت پارت بار دیگر قدرت و استحکامی گرفته بود و بلاش قصد تسخیر ارمنستان و شام را نموده و نخست در برابر رومیان فاتح گردید اما بالاخره شکست خورد و رومیان تا خود سلوکیه را گرفته و غارت کردند
بلاش چهارم (191 تا 208 میلادی) در این دوره باز هم برتری با رومیان بود و بخش هایی از بین النهرین عملاً از ایران جدا و به ولایاتی رومی تبدیل شدند .
بعد از مرگ بلاش چهارم ، دو پسرش بلاش و اردوان هر دو مدعی سلطنت شده و با عناوین بلاش پنجم و اردوان پنجم بر تخت نشسته و درگیر جنگ شدند . رومی ها هم بر آتش اختلاف می فزودند . اما از سرنوشت بلاش اطلاعی در دست نیست و ظاهراً از حدود 215 میلادی ، اردوان تنها مالک و مدعی تخت سلطنت اشکانی بوده است . کارکالا امپراتور روم که سودای تسخیر ایران را داشت به بهانه خواستگاری دختر اردوان به ایران آمد اما در ضیافتی که برپا شده بود به بسیاری از امرا و بزرگان دربار اردوان دست یافته و آنها را کشت و تنها اردوان توانست از این ضیافت خونین بگریزد . لیکن امرای رومی هم که از این خیانت و حیله کارکالا شرمگین بودند وی را کشتند . در نهایت این اردوان بود که در جنگ با رومیان فاتح شد و به آنها تکلیف کرد بین النهرین را به طور کامل تخلیه کنند . اما دوران خوشی آخر پارتی دوام چندانی نداشت و با شورش مردم به رهبری اردشیر پاپکان (که بعدها توسط مورخان عرب به بابکان تغییر یافت) اردوان کشته شد و حکومت اشکانیان به پایان رسید .

ادامه دارد ...
               
شادی روح پدرم و همه درگذشتگان

صلوات


Captain
Captain
نمایه کاربر
پست: 3539
تاریخ عضویت: چهارشنبه ۲۳ بهمن ۱۳۹۲, ۱۱:۴۰ ق.ظ
سپاس‌های ارسالی: 4753 بار
سپاس‌های دریافتی: 7046 بار

Re: شهریاران گمنام

پست توسط bamn »

 ساسانیان :  
  شهرت و آوازه پادشاهان ساسانی بیش از اشکانیان است و بعد از هخامنشیان دومین سلسله مهم تاریخ ایران پیش از اسلام محسوب می شوند . اما این شهرت و معروفیت فقط بخاطر کارهای بزرگ و ماندگار شاهان این سلسله نبوده! در واقع اردشیر پاپکان و جانشینانش از آن رو که خود را از نسل هخامنشیان می دانستند ، پارت ها را غاصب تاج و تخت ایران دانسته و معتقد بودند که آنها بعد از بیرون راندن یونانی ها باید شاهی پارسی برای ایران انتخاب می کردند! بنابراین تمام جهد و تلاششان را نمودند تا اثری از آثار حکومت پنج قرنی اشکانیان در ایران باقی نماند و آنچه را ما امروزه درباره پادشاهان اشکانی می دانیم در واقع از کتب مورخان رومی استخراج شده است! در حالی که پادشاهان ساسانی سازمان دیوانی گسترده ای داشتند و همه وقایع را با دقت ثبت می کردند و با اینکه اعراب مسلمان در هجوم به ایران خرابی فراوانی به بار آوردند آنقدر مدرک و مکتوب از عهد ساسانی باقی مانده بود که مثل پادشاهان هخامنشی و اشکانی به افسانه ها نپیوندند و واقعی بودنشان برای مردم مسلم باشد!   
  اردشیر اول {پاپکان} (226 تا 240 میلادی) موسس سلسله ساسانی که سعی نمود امپراتوری هخامنشیان را احیا کند و از هند تا روم جنگ های بسیار کرد .   
  شاپور اول (240 تا 272 میلادی) که جنگ او با روم و تسلیم شدن امپراتور روم (والرین) در برابرش بسیار مشهور است   
  هرمز اول (272 تا 273 میلادی) او که در زمان پدر در جنگ ها دلاوری بسیار از خود نشان داده بود ، ارادت فراوانی به مانی - پیغمبر نقاش! - داشت از این رو درباریان از او ناراضی بوده و خیلی زود نابودش کردند   
  بهرام اول (273 تا 276 میلادی) مانی را بعد از به تخت نشستن او گرفته و کشتند . بر اثر بی کفایتی بهرام در سیاست خارجی نزدیک بود جنگی سخت بین روم و ایران درگیرد که با مرگ امپراتور روم و کمی بعد ، خود بهرام ، خطر موقتاً مرتفع گردید   
  بهرام دوم (276 تا 282 میلادی) در ابتدا پادشاهی ظالم بود اما بعد از کشف توطئه ای در خصوص خلعش تصمیم به میانه روی گرفت . در زمان او فتنه و یاغی گری سکاهای سیستان که صدها سال ادامه داشت و حاضر به بندگی حکومت ایران نبودند بالاخره به پایان رسید . اما در همان احوال که سپاه ایران در شرق بود رومی ها به بین النهرین لشکرکشی کرده و تیسفون را تسخیر کردند و اگر مرگ ناگهانی امپراتور روم (کاروس) بر اثر صاعقه نبود که وحشت به دل سربازان رومی انداخته و باعث عقب نشینی شان شد ، کار بر ایران سخت می شد   
  بهرام سوم (282 میلادی) پس از فتح سیستان بدست بهرام دوم ، بهرام سوم حاکم آن نواحی شد تا اینکه بعد از مرگ پدر به تخت نشست اما درباریان موافق سلطنت وی نبودند و مجبور شد به نفع نرسی از حکومت کناره گیری کرده و به سیستان بازگردد و تا سال ها بعد حاکم آن منطقه باقی ماند   
  نرسی (282 تا 301 میلادی) جنگ های بسیار با رومیان کرد و در نهایت مغلوب شده و چنان قرارداد صلح ننگینی با آنها بست که تا پیش از آن سابقه نداشت و از شدت ناراحتی استعفا نموده و خیلی زود درگذشت .   
  هرمز دوم (301 تا 310 میلادی) پادشاهی عادل و دادگستر بود و در جنگ با دریازنان عربی که از بحرین به سواحل ایران دستبرد می زدند کشته شد   
  آذرنرسی (310 میلادی) چون پادشاهی ظالم و سفاک از کار درآمد درباریان بر او شوریدند و به قتلش رساندند . پس از آن درباریان در بین شاهزادگان کسی را لایق تخت پادشاهی ندیدند و به ناچار تاج را بر فراز تخت همسر حامله هرمز دوم آویختند!!!   
  شاپور دوم (310 تا 379 میلادی) شاید تنها کس در تاریخ باشد که طول مدت پادشاهیش چند ماه از طول عمرش بیشتر بود! و بسیاری از مورخان او را بزرگترین پادشاه سلسله ساسانی می دانند که چون قرار است به شهریاران گمنام بپردازیم از توضیح بیشتر درباره اش می پرهیزیم!   
  اردشیر دوم (379 تا 382 میلادی) برادر شاپور دوم بود که با وجود کهنسالی به تخت نشست و پادشاهی عادل و خیر بود اما چون می خواست از قدرت اشراف زادگان بکاهد برکنار شد   
  شاپور سوم (382 تا 388 میلادی) در دوره وی ایران و روم بر سر تقسیم ارمنستان مصالحه کرده و قرارشان بر این شد که هر دو طرف از بازماندگان شاهزادگان اشکانی حاکمی بر قسمت خود معین نمایند   
  بهرام چهارم (388 تا 399 میلادی) در زمان او روم تجزیه شد و از آن پس روم شرقی هم مرز و معارض با ایران بود   
  یزدگرد اول (399 تا 420 میلادی) مورخان عهد ساسانی از او چندان به نیکی یاد نکرده اند اما از نوشته های مورخان رومی اینطور استنباط می گردد که چون قدرت نجبا و اشراف زادگان را محدود کرده بود بعداً به این شکل از او انتقام گرفته اند . در زمان وی هنگامی که آرکادیوس امپراتور روم شرقی در بستر مرگ بود وصیت کرد تا یزدگرد حامی فرزندش در تاج و تخت باشد و به همین سبب تا زمانی که یزدگرد زنده بود بین ایران و روم شرقی صلح و دوستی برقرار بوده و یزدگرد نهایت مهربانی و حمایت را نسبت به تئودوس (پسر آرکادیوس) روا می داشت . بنای شهر یزد را به این پادشاه نسبت می دهند .   
  بهرام پنجم {گور} (421 تا 438 میلادی) پس از مرگ یزدگرد درباریان نمی خواستند کسی از پسران وی بر تخت نشیند لذا پسر ارشدش شاپور را که در راه تیسفون بود کشتند و خسرو نامی از اقوام پادشاه درگذشته را بر تخت نشاندند . اما پسر دیگر یزدگرد یعنی بهرام که نزد خان عرب حیره پرورش یافته بود با سپاهی به تیسفون آمد و درباریان را مجبور کرد تا او را بر تخت نشاندند . البته روایت نچندان محکمی است که برای تعیین پادشاه تاج را بین دو شیر قرار دادند ، خسرو از جنگ با شیران گریخت اما بهرام هر دو شیر را کشت و تاج بر سر نهاد . در زمان بهرام قومی از آسیای مرکزی به ایران ریختند که به هیاطله معروف شدند و در جنگاوری و سفاکی در تاریخ جز مغول همانندی ندارند لیکن بهرام به مقابله با آنها شتافت و خاقانشان را کشت و بسیاری را به جیحون ریخت و این پیروزی را یکی از مهمترین جنگ های تاریخ ایران می دانند . بهرام جنگ هایی هم با روم شرقی کرد و ارمنستان را دوباره به خاک ایران افزود . بهرام علاقه فراوانی به شکار {گور} داشت و از این رو به بهرام گور معروف شد و در نهایت حین شکار به باتلاقی افتاد و کشته شد .   
  یزدگرد دوم (438 تا 457 میلادی) او هم جنگ هایی با هیاطله داشت اما مهمترین واقعه زمان سلطنتش گرایش گسترده ارامنه به مسیحیت بود که او با زور شمشیر موقتاً سرکوبشان ساخت اما زمینه برای مسیحی شدن ارمنستان در زمان وی پدید آمد .   
  هرمز سوم (457 تا 459 میلادی) برادر بزرگترش حاکم سیستان و دور از پایتخت بود از این رو هرمز فرصت را غنیمت شمرده و به تخت نشست اما برادرش با کمک سپاهی از هیاطله بر وی تاخت و او را در حدود ری کشت   
  فیروز اول {بعضی مورخان معتقدند نام این پادشاه پیروز بوده و مورخان عرب به فیروز تغییر داده اند} (459 تا 484 میلادی) فیروز هم جنگ های فراوانی با هیاطله کرد اما با رومیان در صلح بود . در زمان وی خشکسالی بزرگی در ایران رخ داد که فیروز به سبب مدیریت درست آن و کاهش رنج های مردم محبوب گردید   
  بلاش (484 تا 488 میلادی) در دوران او سرانجام صلح بین ایران و هیاطله برقرار گردید . همچنین در زمان همین پادشاه بود که مسیحیت در ارمنستان به عنوان مذهب رسمی مورد پذیرش قرار گرفت   
  قباد اول (488 تا 531 میلادی) بلاش برادر فیروز اول بود که به تخت نشست و قباد پسر فیروز که مدعی تخت سلطنت بود نزد هیاطله گریخت و با سپاهی از آنها به ایران آمد اما پیش از آنکه کار بالا بگیرد بلاش درگذشت و قباد به تخت نشست . در زمان قباد مزدک با آیینی جدید ظهور کرد و چون قباد از او حمایت نمود از سلطنت برکنار و زندانی شد اما از زندان گریخت و باز با کمک هیاطله بر تخت نشست . لیکن این بار دیگر از مزدک علناً حمایت نکرد . او جنگ های بسیاری با روم شرقی (که در این زمان دیگر به بیزانس مشهور شده بود) کرد و در اواخر سلطنت که مزدکیان در دربارش قدرت فراوانی گرفته بودند با حیله برایشان دام گسترد و بسیاریشان را کشت .   
  خسرو اول {انوشیروان} (531 تا 579 میلادی) مشهورترین پادشاه ساسانی که از کرده های وی بسیار گفته و شنیده اید   
  هرمز چهارم (579 تا 590 میلادی) او بعد از تخت نشستن جنگ بی نتیجه ای را که پدرش با رومیان آغاز کرده بود پی گرفت اما خاقان ترکستان از فرصت استفاده نموده و به حدود شرقی ایران تاخت . هرمز یکی از سردارانش به نام بهرام چوبین را به دفع خاقان فرستاد و بهرام با اینکه سپاهی اندک داشت فاتح شد و خاقان را کشت . هرمز نسبت به بهرام بدبین بود پس او را به جنگ روم فرستاد و زمانی که بهرام از بیزانسیان شکست خورد پیغامی تحقیرآمیز برایش فرستاد که باعث شورش بهرام و بیشتر سپاه ساسانی گردید . هرمز از برابر شورشیان گریخت اما بدست یکی از نزدیکانش کشته شد . پسرش خسرو هم از شورشیان شکست خورد و به بیزانس فرار کرد و با حمایت امپراتور بیزانس با سپاهی رومی به ایران بازگشته و بهرام را شکست داد و با نام خسرو پرویز بر تخت نشست .  
  خسرو دوم {پرویز} (590 تا 628 میلادی) خسرو پرویز هم در تاریخ ایران شهرت فراوانی دارد هرچند نه به خوش نامی ، و از کرده های وی بسیار شنیده اید . فقط حکایتی نقل می کنم : گویند روزی خسرو پرویز با همسرش در باغ قدم می زد ، پس به او گفت : پادشاهی چیز خوبی بود اگر دائمی بود! همسرش پاسخ داد : اگر دائمی بود به تو نمی رسید!   
  بعد از قتل خسرو که حکایت مفصلی دارد ، همانطور که پیامبر اسلام پیشبینی کرده بود ، پایه های حکومت ساسانی چنان سست شد که ظرف چهار سال دست کم ده تن از مرد و زن بر تخت تکیه زده و همگی یا مسموم یا معذول می گردیدند تا جایی که کسی از شاهزادگان در دربار باقی نماند و به ناچار یکی از نوه های خسروپرویز را که خارج از دربار زندگی می کرد یافته و با نام یزدگرد سوم به تخت نشاندند . برخی مورخان عقیده دارند یزدگرد سوم اگر در زمان مناسبی به حکومت ایران می رسید پادشاه لایقی می شد اما او با حمله اعراب مسلمان مواجه گردیده و پس از نبردهایی که شرح آن را غالباً اطلاع دارید شکست خورد و در مرو به دست آسیابانی کشته شد .   
  بعد از مرگ یزدگرد که آخرین پادشاه رسمی ساسانی می باشد ، پسرش فیروز به امپراتوری چین پناه برده و با کمک آنها بر بخش هایی از آسیای میانه و افغانستان مسلط شد و تا زمان مرگش در سال 677 میلادی در این نواحی با اعراب به جنگ و گریز مشغول بود . پس از مرگ فیروز ، پسرش نرسی در چین اسماً شاه ایران شد اما بعد از آنکه نمایندگان دارالخلافه اسلامی به چین آمده و نظر مساعد امپراتور را به خود جلب نمودند امر بر این شد که هم مسلمانان و هم ایرانیان تبعیدی می توانند در خاک امپراتوری چین تردد و زندگی نمایند اما حق ندارند از چین به عنوان پایگاهی برای ستیز با یکدیگر استفاده نمایند و باید آداب و فرهنگ و مقررات حکومتی و اجتماعی چین را محترم شمارند و از آن پس دیگر نشانی وجود ندارد که کسی از خاندان سلطنتی ایران در چین داعیه حکومت نموده باشد .
 
 
  
 
 
  ادامه دارد ...
 
 
شادی روح پدرم و همه درگذشتگان

صلوات


Captain
Captain
نمایه کاربر
پست: 3539
تاریخ عضویت: چهارشنبه ۲۳ بهمن ۱۳۹۲, ۱۱:۴۰ ق.ظ
سپاس‌های ارسالی: 4753 بار
سپاس‌های دریافتی: 7046 بار

Re: شهریاران گمنام

پست توسط bamn »

 صدر اسلام :  
  متاسفانه تعداد زیادی از نویسندگان و مورخان ، بویژه در دهه های اخیر ، دچار یک جور ملی گرایی مفرط شده اند ، از یک طرف تاریخ ایران برایشان فقط در قبل از اسلام خلاصه می شود و هیچ علاقه و اشتیاقی به بازگو کردن تاریخ ایران بعد از ورود اسلام ندارند و ورد زبانشان فقط کوروش و داریوش است و خسرو انوشیروان دادگر! از آن طرف هم چششمان را روی برخی حقایق و نکات تاریک تاریخ ایران قبل از اسلام می بندند و این دوران را فقط گل و بلبل تصور می کنند!   
  با این وصف اغلب شهریاران گمنام ما در دوران پس از ورود اسلام به ایران یافت می شوند که مورد بی مهری بسیاری از مورخان و روشنفکران می باشند!   
  از زمان ورود اسلام به ایران و انقراض سلسله ساسانیان تا اوایل قرن سوم هجری ، ایران مستقیماً تابع دارالخلافه بود ؛ ابتدا خلفای نخستین و امام علی (ع) و امام حسن(ع) و سپس بنی امیه و بنی عباس . در این دوران البته همانطور که در مقدمه اشاره شد بخش هایی از شمال کشور (گیلان و طبرستان) تا مدتها در برابر اعراب ناگشوده باقی ماند و سلاطین محلی ایرانی بر این نواحی حکومت می کردند .   
  در سایر نواحی هم هر چند سال یک بار شورش هایی با انگیزه های مختلف رخ می داد که دو انگیزه عمده از بین آنها یکی شورش های ملی گرایانه بود با هدف بیرون کردن اعراب و احیای پادشاهی پارسی و دیگری شورش های شیعیان ایران بر علیه ظلم و ستم خلفا و حاکمان متعصب سنی و در نهایت با بهره برداری از همین شورش ها بود که آل عباس موفق به سرنگونی بنی امیه شدند و هرچند اوضاع برای ایرانیان عامی تفاوت محسوسی نکرد اما طبقه ای از اشراف و سیاستمداران و سرداران ایرانی در دوره بنی عباس شکل گرفت که توانستند قدرت هرچند اندکی در دستگاه خلافت بدست آوردند و وحشت از همین قدرت گیری بود که باعث شد خلفای عباسی به غلامان و مباشران و امرای ترک روی آورند و آنها را بر منطقه مسلط سازند .   
  اما نخستین سلسله ایرانی نسبتاً مستقل که در ایران شکل گرفت سلسله طاهریان بود :   
  طاهریان :   
  طاهر بن حسین (206 تا 207 هجری) : سردار معروف مامون خلیفه عباسی بود که به وی در شکست دادن و کشتن برادرش امین یاری فراوان رساند . مامون پس از استقرار در بغداد ، طاهر را مامور حکومت بر خراسان کرد و البته پست ریاست پاسبانان بغداد را هم به خاندان طاهر سپرد که تا در خراسان حکومت داشتند کسی را از خودشان برای این پست به بغداد می فرستادند . طاهر یک سال بعد از آمدن به خراسان نام مامون را از خطبه انداخت و اعلام استقلال کرد اما به روایتی یک روز و به روایتی دیگر چند روز بعد از آن به شکل مرموزی درگذشت .   
  طلحه بن طاهر (207 تا 213 هجری) : مامون جانشینی طاهر را به پسرش داد و اجازه داد در خراسان مستقل حکومت کند با این شرط که نام خلیفه عباسی را از خطبه نیاندازند و طلحه اطاعت کرد . مهمترین رویداد حکومت او جنگ هایی است که با خوارج در سیستان کرد و برادرش عبدالله را به جنگ بابک خرم دین فرستاد .   
  عبدالله بن طاهر (213 تا 230 هجری) : عبدالله هنوز سرگرم جنگ با بابک بود که خبر فوت برادرش را شنید و چون خوارج هم از فرصت استفاده کرده و در حال تاخت و تاز در خراسان بودند جنگ با بابک را رها نموده و به خراسان آمد و خوارج را سرکوب کرد . بعد از آن فتنه بابک خرم دین در آذربایجان بدست سرداران خلیفه خوابید اما مازیار نامی در مازندران شورش کرد و عبدالله از سوی خلیفه مامور دفع او شد . در این جنگ مازیار اسیر شده و به نزد خلیفه فرستاده شد و عبدالله مازندران را هم ضمیمه مناطق تحت تسلط خود نمود .   
  طاهر بن عبدالله (230 تا 248 هجری) : در دوره او آرامش بر ممالک طاهری حاکم بود   
  محمد بن طاهر (248 تا 259) : فرمانروایی ضعیف و عیاش بود و با ظلم و جوری که عمالش بر مردم روا می داشتند ابتدا مردم مازندران شوریده و طاهریان را از آن منطقه بیرون کردند و داعیان علوی را به حکومت برداشتند و از سوی دیگر یعقوب لیث در سیستان قیام کرد و کارش آنقدر بالا گرفت تا در نهایت محمد را در نیشابور اسیر کرده و به حکومت طاهریان خاتمه داد .   
  علویان طبرستان :   
  حسن بن زید {داعی کبیر} (250 تا 270 هجری) : با بالا گرفتن ظلم و ستم عمال طاهری در طبرستان ، مردم آن نواحی از یکی از سادات سرشناس به نام حسن بن زید که در ری اقامت داشت دعوت کردند تا رهبری قیامشان را بر عهده گیرد . قیام به شکل موفقیت آمیزی پیش رفت و لشکریان طاهری در چند نوبت از علویان شکست خورده و از این نواحی گریختند . سپس معتز خلیفه عباسی سپاهی به مازندران فرستاد و با اینکه این سپاه موفق به پراکندن علویان شد به محض رفتن بار دیگر مردم قیام کرده و داعی کبیر به قدرت بازگشت . پس از آن هم داعی کبیر جنگ هایی با صفاریان نمود و از حدود قزوین و ری تا گرگان را در تصرف داشت .   
  محمد بن زید داعی (270 تا 287 هجری) : در زمان او یکی از امرای یعقوب لیث در نیشابور یاغی شد و برای خودش اعلام استقلال کرد . البته این امیر خیلی زود بدست غلامانش کشته شد و یکی از گماشتگانش به نام رافع بن هرثمه جایش را گرفت و این رافع جنگ های بسیاری با محمد بن زید کرد و حتی بر طبرستان دست یافته و داعی را به دیلم فراری داد اما از ترس سپاهیان خلیفه که در ری اجتماع کرده بودند با داعی بیعت کرد تا حمایت مردم را داشته باشد و تا سال 283 که در جنگ با عمرولیث کشته شد همه کاره بود . بعد از کشته شدن رافع محمد بن زید دوباره امور را بدست گرفت اما با شکست عمرولیث از امیر سامانی ، سامانیان به قلمرو علویان ریخته و محمد بن زید در حدود گرگان کشته شد .   
  حسن بن علی {ناصر کبیر} (؟ تا 304 هجری) : با هجوم سامانیان و کشته شدن محمد بن زید ، طبرستان از تصرف علویان خارج شد و با اینکه در دیلم و گیلان استقرار داشتند تا مدتی بلاتکلیف بودند تا اینکه گرد حسن بن علی جمع شدند و حسن که به ناصر کبیر معروف شد با کمک یکی از سرداران شورشی سامانی که به او پناه آورده بود به جنگ آنها رفت و فتوحاتی هم بدست آورد اما پس از کشته شدن آن سردار دوباره به گیلان بازگشت و این وضعیت تا سال 301 ادامه داشت تا اینکه با ضعیف شدن سامانیان و نارضایتی مردم از عمالشان در طبرستان ، ناصر کبیر یک بار دیگر دست به حمله زده و طبرستان را فتح نمود . ناصر با اینکه دو پسر رشید و دلاور داشت اما یکی از سادات دیگر به نام حسن بن قاسم را به جانشینی برگزید و این حسن بن قاسم را آنقدر دوست داشت که با اینکه یک بار بر او شورش کرده بود باز هم او را بخشید و جانشینش کرد .   
  حسن بن قاسم {داعی صغیر} (304 تا 316 هجری) : دوران حکومت داعی صغیر همواره به جنگ و کشمکش گذشت . ابتدا پسران ناصر کبیر بر حسن شوریدند اما یکی از آنها به نام ابوالحسین احمد که پدر زن داعی بود پشیمان شده و به او پیوست و برادر دیگر یعنی ابوالقاسم جعفر نزد سامانیان گریخت . بعد داعی سپاهی به ممالک سامانیان فرستاد که این سپاه گرگان و نیشابور را فتح کرد اما در طوس از سپاه سامانی شکست خورده و سردارشان کشته شد . سامانیان با کمک ابوالقاسم جعفر و هوادارانش به طبرستان آمده و علویان را شکست دادند و داعی صغیر دستگیر و در ری زندانی شد اما از زندان گریخت و با دیگر بر گیلان و طبرستان دست یافت . امیر سامانی سپاه جدیدی به جنگ علویان فرستاد و دو طرف چندین نوبت در حدود گرگان جنگیدند تا عاقبت پیروزی با علویان شد و گرگان را تثبیت کردند . اما یک سال بعد پسران ناصر و جمعی و از سرداران سپاه دوباره علیه داعی شورش کردند و او به کوهستان گریخت . لیکن پسران ناصر خیلی زود درگذشتند و بین شورشیان اختلاف افتاد و برخی دوباره به داعی رو آوردند . بعد از تسلط دوباره داعی صغیر بر طبرستان ، نصر بن احمد سامانی به آن ولایت لشکرکشید اما علویان چنان کار را بر آنها سخت کردند که امیر سامانی برای بازگشت باج سنگینی پرداخت کرد! بعد از این پیروزی علویان یک بار دیگر مغرور شده و به حدود ری تاختند اما سپاه سامانی دیگری که این بار توسط یکی از سرداران محلی به نام مردآویج بن زیار فرماندهی می شد به طبرستان تاخت و داعی صغیر در جنگ با این سپاه در حوالی ساری کشته شد .   
  پس از قتل داعی صغیر کشمش در گیلان و طبرستان تا مدتها ادامه داشت و تنی چند از علویان به عنوان داعی مطرح شدند اما چون همگی آلت دست سرداران و فرصت طلبان بودند ذکری از آنها در تاریخ باقی نمانده و داعی صغیر آخرین فرمانروای رسمی دولت علویان محسوب می شود .   
  ادامه دارد ...
 
 
شادی روح پدرم و همه درگذشتگان

صلوات


Captain
Captain
نمایه کاربر
پست: 3539
تاریخ عضویت: چهارشنبه ۲۳ بهمن ۱۳۹۲, ۱۱:۴۰ ق.ظ
سپاس‌های ارسالی: 4753 بار
سپاس‌های دریافتی: 7046 بار

Re: شهریاران گمنام

پست توسط bamn »

 صفاریان :  
  یعقوب بن لیث (247 تا 265 هجری) : یعقوب لیث صفاری در تاریخ ایران آوازه فراوانی دارد زیرا اولین استقلال واقعی ایران (یا دست کم بخش اعظم از ایران) را از خلفای عرب به وی نسبت می دهند و نه طاهریان که مورد تایید خلفا بودند . یعقوب که در جوانی رویگری می کرد به سلک راهزنان و عیاران درآمد و چون آوازه دلاوری هایش بالا گرفت به سرداری یکی از بزرگان سیستان به نام صالح بن نصر رسید که بر علیه طاهریان و خلیفه عباسی شورش کرده بود . کار این صالح حسابی بالا گرفته بود و اگر طمع ورزی اش در گردآوری مال مانع نمی شد نام او به جای یعقوب شهره می گشت اما هنگامی که یعقوب و سایر سرداران سپاهش دیدند که او از مسیر عیاری و سخاوتمندی خارج شده بر او شوریدند ، ابتدا سردار دیگری به نام درهم را بر خود امیر کردند اما کمی بعد یعقوب بر این امیر هم شورش کرده و به حکومت رسید . از آنجا که آوازه وی فراوان است بیش از این پیش نمی رویم که در قسمت های قبلی هم به جنگ هایش با طاهریان و علویان اشاره کرده بودیم .   
  عمرو بن لیث (265 تا 287 هجری) : یعقوب در اواخر عمر به سودای فتح دارالخلافه راهی عراق عرب شد اما در جنگ شکست خورد و کمی بعد درگذشت . برادرش عمرو که دید در ابتدای حکومت توانایی مقابله با خلیفه را ندارد با وی صلح کرد و امر نمود تا در ممالک صفاری به نام خلیفه خطبه بخوانند . پس از آن عمرو لیث به قدرت و وسعت مملکتش می افزود و خلیفه که می دانست دیر یا زود صفاریان دوباره عازم عراق خواهند شد به دنبال فرصتی برای نابودی عمرو می گشت تا اینکه آوازه امیر اسماعیل سامانی به گوشش خورد و وی را تحریک به جنگ با عمرو نمود . در جنگی که حوالی بلخ بین دو امیر رخ داد با اینکه صفاریان دلاوری بسیار نشان دادند عملاً شرایط میدان به ضررشان تمام شد و عمرو به اسارت درآمد و به بغداد فرستاده شده در آنجا به قتل رسید .   
  ابوالحسن طاهر بن محمد بن عمرو بن لیث (287 تا 296 هجری) : پس از شکست عمرو از مملکت صفاریان فقط سیستان باقی ماند با این حال خزانه صفاری آنقدر پر نعمت بود که طاهر نوه عمرو لشکری بزرگ بیاراید و بدون جنگ کرمان و فارس را از دست عاملان خلیفه خارج سازد . اما طاهر حاکمی فاسد و عیاش بود و همه از دست سبکسری هایش عاصی . در نهایت لیث بن علی بن لیث بر او شورید و طاهر و برادرش به فارس نزد حاکم گماشته خود که غلام ترکی به نام سبکری بود رفتند لیکن این سبکری با مقتدر خلیفه عباسی ساخته و به نام او خطبه خواند و یعقوب و برادرش را کت بسته به بغداد فرستاد!   
  لیث بن علی بن لیث (296 تا 298 هجری) : بعد از خیانتی که سبکری نسبت به صفاریان نمود ، لیث بن علی به فارس لشکر کشید و آنجا را گرفت ولی خلیفه سپاه بزرگی به فارس روانه ساخت و این سپاه بعد از چند نوبت جنگ با صفاریان عاقبت پیروز شده و لیث را گرفته و او را هم به زندان بغداد فرستادند .   
  ابوعلی محمد بن علی بن لیث (298 هجری) : بعد از شکست لیث بن علی ، مردم با برادرش محمد بیعت کردند اما خلیفه به امیر احمد سامانی دستور داد پیش از این که وی فرصت استقرار داشته باشد به سیستان بتازد و آنجا را تصرف کند . در این جنگ با وجود مقاومت فراوان ، صفاریان شکست خورده و محمد اسیر سامانیان شد . سبکری را هم که چون نتوانسته بود مالیات مورد نظر خلیفه را از مردم فارس بگیرد نزد امیر احمد گریخته بود کنار محمد به بند کشیده و هر دو را به بغداد فرستادند .   
  ابوجعفر احمد بن محمد بن خلف بن لیث (311 تا 352 هجری) : بعد از چند نوبت شورش مردم سیستان علیه ظلم عمال سامانی ، بالاخره در سال 311 هجری سامانیان از سیستان اخراج شده و مردم با این شخص از خاندان صفاری بیعت کردند که حاکمی عادل و عاقل از کار در آمد و با سامانیان راه صلح و دوستی در پیش گرفت و در روزگار او سیستان به نهایت آبادانی و آرامش رسیده بود .   
  ابواحمد خلف بن احمد (352 تا 393 هجری) : خلف بن احمد هرچند توسط آن دسته از اتباع پدرش به حکومت رسید که او را مسموم کرده و کشته بودند اما حاکمی کاردان و دلاور بود که اگر گرفتاری در بین حریفان قوی پنجه نبود شاید می توانست عظمت حکومت صفاری را احیا کند! خلف در ابتدای حکومت چون توانایی اداره کامل سیستان را از عهده خود خارج می دید یکی از اقوامش به نام طاهر بن علی تمیمی را شریک خود در حکومت قرار داد . اما سال بعد که به سفر حج رفت و بازگشت طاهر او را به سیستان راه نداد . خلف به منصور بن نوح سامانی پناه برد و با کمک او جنگ هایی با طاهر نمود تا سرانجام طاهر فوت کرد و پسرش حسین که تاب مقاومت در برابر سپاهیان خلف و امیر سامانی را نداشت تسلیم شد . اما میانه خلف و امیر سامانی خیلی زود به هم خورد و این دو درگیر جنگ هایی طولانی شدند تا جایی که معروف است حسین بن طاهر در مقام سرداری سپاه سامانی هفت سال ارگ سیستان را در محاصره داشته است! عاقبت جنگ بین دو طرف در سال 373 با مصالحه به پایان رسید و حسین هم درگذشت تا خلف در حکمرانی سیستان مستقل گردد .   
  بعد از آن نزدیک به دو دهه خلف در صلح و آرامش حکمرانی کرد تا اینکه سپاهیان سلطان محمود غزنوی از راه رسیدند و خلف سه سال با آنها در جنگ و گریز بود و چون کسانی را که در جنگ سستی و خیانت می کردند به سختی مجازات می کرد کم کم اطافیانش پراکنده شدند و سرانجام در سال 393 مجبور به تسلیم در برابر سلطان غزنوی شد . سلطان محمود ابتدا با وی مدارا نموده و به اقامت در جوزجان فرستاد اما چون شنید سرگرم مکاتبه و توطئه چینی با ایلک خان افراسیابی است دستور داد تا زندانی اش کنند و در سال 399 در زندان درگذشت .   
  با وجود انقراض دولت صفاری ، تا مدتها کسانی پیدا می شدند که دست به شورش زده و خود را از نسل آنها می دانستند اما کار هیچکدامشان بالا نگرفت و نشانی از آنها در تاریخ باقی نماند .   
   
  سامانیان :   
  منشا سامانیان در هاله ای از ابهام قرار دارد . خود آنها اصرار داشتند تا نسبشان را به بهرام چوبینه سردار معروف ساسانی برسانند اما از آنجا که این یک سیاست رایج برای رسمیت یافتن بین مردم بوده نمی توان موثقش دانست . به هر صورت این خاندان در واقع کدخدایان قریه ای بوده اند در نزدیکی سمرقند به نام سامان و از این رو "سامان خداه" نامیده می شدند و اولین بار که بطور موثق در تاریخ به این خاندان اشاره شده سامان خداه معاصر خلافت هشام بن عبدالملک بوده است که بدست اسد بن عبدالله قسری ، حکمران خلیفه در خراسان ، اسلام می آورد و نام پسرش را هم اسد می گذارد!   
  اسد را چهار پسر بوده که به مامون خدمت می کردند و به هر یک حکمرانی شهری از خراسان داده شده بود . یکی از این پسران احمد بود که ابتدا به حکمرانی فرغانه منصوب شد و بعدها حکم حکومت بر سمرقند را هم دریافت کرد . احمد هفت پسر داشت و پیش از مرگ ، پسر ارشدش نصر را به جانشینی برگزید و در سال 261 هجری معتمد خلیفه عباسی حکومت کل بلاد ماورالنهر را به نصر واگذار کرد و نصر هر یک از برادران را به حکومت بر شهری گماشت و اسماعیل مامور حکومت بر بخارا شد .   
  ما بین نصر و اسماعیل به سبب دوستی که اسماعیل با رافع بن هرثمه (که در قسمت علویان اشاره شد) داشت شکرآب شد و این دو درگیر جنگ شدند اما با اینکه اسماعیل در جنگ پیروز شد به برادر عزت و احترام فراوان گذاشت و تا زمانی که نصر زنده بود اسماعیل همچنان خود را خادم وی می دانست .   
  اسماعیل بن احمد (279 تا 295 هجری) : اسماعیل را با اینکه در طول حکومت همواره وفادار به خلافت عباسی بود و به نام خلفا خطبه می خواند ، به سبب فتوحاتش در خراسان و گرگان و طبرستان و ری و عظمت بخشیدن به دستگاه حکومتی ماورالنهر ، موسس سلسله سامانی می دانند . در وصف مجاهدت ها و ساده زیستی و دین داری امیر اسماعیل سامانی قلم ها فرسوده شده و امروزه هم به عنوان قهرمان ملی مردم کشور تاجیکستان مورد ستایش است ، اما نباید از این نکته غافل بود که اسماعیل در پایبندی به مذهب سنت و اطاعت از دستگاه خلافت بسیار تعصب داشت و شیعیان و دشمنان خلیفه در زمان حکومت وی بسیار آزار دیده و کشتار می شدند .   
  ابونصر احمد بن اسماعیل (295 تا 301 هجری) : در زمان او که برخلاف پدرش ، امیری عیاش و خوش گذران بود سامانیان سیستان را فتح کردند اما در طبرستان از علویان شکست خوردند و معروف است زمانی که خبر این شکست به احمد رسید از خدا طلب مرگ کرد و اتفاقاً چند روز بعد هنگام شکار بدست چند تن از غلامانش کشته شد!   
  نصر به احمد (301 تا 331 هجری) : نصر را زمانی که تنها هشت سال داشت به فرمانروایی سامانیان برداشتند و از این رو با شورش های فراوانی از سوی مدعیان سلطنت مواجه گردید اما تمامی این شورش ها را حمویه بن علی کوسه سردار بزرگ سامانی و وزرای لایق نصر (ابتدا ابو عبدالله محمد بن احمد جیهانی و سپس ابوالفضل محمد بن عبیدالله بلعمی) دفع کرده و مملکت را به درستی اداره می کردند . اما اتفاقی که کم کم پایه های حکومت نصر را به لرزه در آورد گرایش گسترده مردم خراسان و ماورالنهر به تشیع اسماعیلی بود تا جایی که حتی نصر هم به آنها ملحق شده و بعد از درگذشت بلعمی وزیری اسماعیلی بر سر کار گذاشت . لیکن گروهی از سرداران و امرا و بویژه غلامان ترک که در دربار سامانی قدرت فراوانی بدست آورده بودند شروع به توطئه چینی برای قتل عام اسماعیلیان نمودند و نصر که به بستر بیماری افتاده بود چون از این برنامه آگاه شد از اسماعیلیان تبری جست و پیش از مرگ به توطئه گران پسر خود نوح را به عنوان جانشین معرفی کرد و نوح با آنها همدست شده و پس از به تخت نشستن بسیاری از اسماعیلیان را بویژه آنها که به دربار و دستگاه حکومتی راه یافته بودند قتل عام کردند .   
  شاعر بزرگ ، رودکی هم عصر امیر نصر بود و دوستی نزدیکی هم با بلعمی داشت و در مدح او فراوان سرود .  
  نوح بن نصر (331 تا 343 هجری) : دوره حکومت نوح آغاز انحطاط سامانیان بوده است . او از ترس امرای متعصب ضد اسماعیلی فقیه مجتهدی را به وزارت برگزید که همواره در کار دین و عبادت بود و از اداره امور مملکت غافل! از سوی دیگر نوح با شورش های متعددی مواجه گردید و از همه مهمتر شورش ابوعلی احمد چغانی سپهسالار خراسان بود که با فراز و فرود بسیار چندین سال طول کشید و درنهایت به مصالحه انجامید . همچنین همین امیر چغانی جنگ های بسیاری قبل و بعد شورشش با حاکمان آل بویه داشت .   
  ابوالفوارس عبدالملک بن نوح (343 تا 350 هجری) : در ابتدای حکومت عبدالملک ، احمد چغانی بار دیگر یاغی شد و با همدستی آل بویه به گرگان و خراسان حمله کرد اما از سپاه سامانی شکست خورده و کمی بعد درگذشت . بعد از آن البته جنگ بین سامانیان و آل بویه مدتی ادامه داشت تا اینکه صلح برقرار شد . اما در زمان این امیر سامانی دربار به عرصه رقابت شدید و خونینی بین رجال و سیاستمداران تبدیل شد و بسیاری از وزرا و سرداران لایق معزول یا مقتول شدند .   
  ابوصالح منصور بن نوح (350 تا 366 هجری) : جمعی از درباریان نصر پسر عبدالملک را بر تخت نشاندند اما طرفداران عمویش منصور در یک روز غالب آمده و منصور به حکومت سامانی رسید . یکی از مخالفان منصور البتکین حاجب مخصوص سپهسالار خراسان بود که چون نمی خواست با سامانیان جنگ کند از خراسان گریخت و در غزنین ساکن شد تا با کفار سرحدات هند جهاد کند و بانی سلسله غزنویان گردید . اختلاف و رقابت در دربار سامانی در این دوره هم ادامه داشت اما وزرای با تدبیری هم در دستگاه امیر ظهور کردند که فی المثل یک صلح شرافتمندانه و دوستانه با آل بویه از ثمراتشان بود . همچنین در زمان امیر منصور بود که جنگ های طولانی با امیر خلف بن احمد صفاری آغاز و تا زمان جانشینش ادامه یافت .   
  ابوالقاسم نوح بن منصور (366 تا 387 هجری) : در زمان او رقابت و کشکمش بین سرداران و درباریان بار دیگر به اوج رسید و اساس مملکت از هم پاشید . رقبا حتی در جنگ با عضدالدوله هم کارشکنی می کردند و اگر مرگ ناگهانی امیر بزرگ بویه نبود سرزمین های سامانی به تسخیر این خاندان در می آمد . از آن سو کار رقابت چنان بالا گرفت که برخی بر امیر سامانی یاغی شده و با ترکان افراسیابی همدست شدند و در فتح بخارا به آنها یاری رساندند اما در اینجا هم مرگ ناگهانی بغراخان افراسیابی ، به امیر نوح فرصت داد بار دیگر در بخارا مستقر شود و برای سامان بخشیدن به امور مملکت دست دوستی و اتحاد با سبکتکین داماد و جانشین البتکین داد که در غزنین شوکت و قدرتی روز افزون یافته بود و پسرش محمود از سوی امیر سامانی به سپهسالاری خراسان منصوب شد .   
  بوعلی سینا دانشمند نامی ایران مدتی را در دربار نوح بن منصور گذراند و از کتابخانه سلطان بخارا که آن زمان شهره عالم بود بهره ها برد . لیکن با سست شدن حکومت سامانیان ابن سینا به خوارزم و چندی بعد به گرگان و در نهایت به ممالک آل بویه پناه برد .  
  ابوالحارث منصور بن نوح (387 تا 389 هجری) : فوت تقریباً همزمان نوح و سبکتکین ، اتحاد سامانیان و غزنویان را از هم گسست . منصور بن نوح نوجوانی خام بود و محمود غزنوی هم با ترک خدمت خراسان به غزنین رفت تا با برادرش بر سر تاج و تخت غزنوی نزاع کند . در نتیجه باز سستی در کار افتاد و رقابت بین امرا و سرداران بالا گرفت . سلطان محمود چون در کارش استقرار یافت برای احیای اتحاد ، خراسان را از منصور مطالبه کرد و چون امیر نوجوان مخالفت نمود سلطان محمود به زور شمشیر خراسان را فتح کرد و سرداران سامانی که از امیرشان ناراضی شده بودند او را کور کرده و برادر خردسالش را به جایش به امارت برداشتند .   
  ابوالفوارس عبدالملک بن نوح ثانی (389 هجری) : سرداران سامانی بعد از انتصاب عبدالملک ثانی ، به جنگ محمود رفتند اما باز هم شکست خوردند و زمانی که اخبار ضعف و شکست سامانیان به ایلک خان افراسیابی رسید به ماورالنهر یورش آورده و بخارا را فتح و خاندان سامانی را منقرض نمود و چنین شد که عبدالملک ثانی آخرین سلطان ایرانی الاصل (پارس نژاد) ماورالنهر لقب گرفت و از آن پس این خطه همواره در تملک فرمانروایان ترک نژاد بوده است .   
  ادامه دارد ...
 
 
شادی روح پدرم و همه درگذشتگان

صلوات


Captain
Captain
نمایه کاربر
پست: 3539
تاریخ عضویت: چهارشنبه ۲۳ بهمن ۱۳۹۲, ۱۱:۴۰ ق.ظ
سپاس‌های ارسالی: 4753 بار
سپاس‌های دریافتی: 7046 بار

Re: شهریاران گمنام

پست توسط bamn »

  آل زیار :   
  مردآویج بن زیار (316 تا 323 هجری) : برخی منابع مردآویج را شیعه و برخی دیگر زردشتی نوشته اند ، در هر دو صورت ، مردآویج بیش از آنکه فردی مقید به مذهب باشد به قول امروزی ناسیونالیست بود و در آرزوی براندازی دستگاه خلافت و احیای پادشاهی ساسانی . او در ابتدا یکی از امرا و زیردستان اسفار بن شیرویه بود و این اسفار یکی از سردارانی بود که بر داعی صغیر علوی یاغی شده و به امیر نصر سامانی پناه برد و امیر سامانی مردآویج را با سپاهی به مازندران فرستاد و چنانچه آمد بر داعی صغیر دست یافته و وی را کشتند . پس از این پیروزی امیر سامانی حکومت گرگان و طبرستان و بخش بزرگی از مناطق مرکزی ایران را به اسفار داد و اسفار مردآویج را مامور منطقه طارم کرد که در آنجا خاندان آل مسافر به استقلال حکومت می کردند .   
  اما اسفار حاکم بسیار ظالمی بود و بویژه باقی ماندنش بر دین زردشت باعث سختگیری اش بر مسلمانان می شد تا جایی که در هر محلی اقامت می کرد مساجد آن حدود حق گفتن اذان نداشتند و موذنی را که این ممنوعیت را نقض کرده بود با دست خودش از مناره به زیر افکند . این وضعیت باعث شد تا عده ای از نزدیکان و سرداران اسفار به فکر شورش بیافتند و سردسته آنها هم مردآویج بود که با امیر مسافری متحد شده و با سپاهی به قزوین که اسفار در آنجا مقیم شده بود آمدند . اسفار از برابر آنها گریخت اما بعد از مدتی تعقیب و گریز گرفتار شده و به قتل رسید .   
  به این ترتیب مردآویج حاکم مملکت اسفار شد و قصد تبعیت از خلیفه یا سامانیان را هم نداشت . در حدود گرگان و طبرستان چند بار با سامانیان به زد و خورد پرداخت و عمدتاً فاتح بود اما هدفش دستیابی به مناطق تابع خلافت بود و از این رو همدان و اصفهان و اهواز را در جنگ با عمال خلیفه گرفت . آمده است که مردآویج قصد داشت در شب جشن سده چنان سور و سروری در اصفهان به راه اندازد که در تاریخ پس از اسلام بی سابقه باشد اما چون از نتیجه کار راضی نشد تند مزاج گردید و تا چند روز چنان با اطرافیانش به تندی برخورد کرده و کوچکترین اشتباهات را به سختی مجازات می نمود که عاقبت غلامان ترکش در حمام او را تنها گرفته و کشتند!   
  وشمگیر بن زیار (323 تا 357 هجری) : پس از قتل مردآویج در اصفهان ، نظام حکومتیش از هم پاشید ، بخشی از سرداران و سپاهیان به ری رفته و با برادرش وشمگیر بیعت کردند و بخشی دیگر راه شیراز را در پیش گرفته و با علی بویه که ظاهراً به اسم مردآویج اما در واقع مستقلاً بر شیراز حکومت می کرد بیعت نمودند . وشمگیر تلاش زیادی نمود تا حکومت را سرپا نگه دارد اما سامانیان و آل بویه با یکدیگر متحد شده وشمگیر را شکست داده و به طبرستان فراری دادند . ابوعلی چغانی (سردار سامانی که پیشتر به او اشاره رفت) وشمگیر را در طبرستان تعقیب نموده و در ساری به محاصره درآورد اما عاقبت بین طرفین صلح شده و مقرر گردید وشمگیر تابع دولت سامانیان باشد . لیکن چندی بعد آل بویه وشمگیر را از طبرستان راندند و از آن پس وشمگیر در ممالک سامانی سرگردان شده و گاه و بیگاه به یاری آنها با آل بویه به نبرد می پرداخت اما توفیق چندانی در بازپس گیری حکومتش نداشت تا اینکه در یکی از این لشکرکشی ها ، در حوالی کرمان حین شکار از اسب افتاد و کشته شد .   
  بهستون بن وشمگیر (357 تا 366 هجری) : بعد از مرگ وشمگیر پسر ارشدش ابومنصور بهستون که در طبرستان اقامت داشت داعیه حکومت پدر نمود اما افراد وشمگیر در اردوی سامانی با پسر کوچکتر وشمگیر یعنی قابوس بیعت کردند در نتیجه بهستون هم تابعیت آل بویه را پذیرفت و حکمران طبرستان شد . سامانیان هم حکومت گرگان را به قابوس دادند و هر چند این دو برادر در مجاورت هم حکومت می کردند راهشان از هم جدا بود .   
  شمس المعالی قابوس بن وشمگیر (357 تا 403 هجری) : قابوس پس مرگ برادر فرصت اندکی برای حکومت با آرامش داشت زیرا درگیر اختلافات داخلی آل بویه شده و به فخر الدوله پناه داد ، عضدالدوله و موید الدوله هم به گرگان لشکرکشی کرده و آن دو را فراری دادند . پس از آن قابوس به مدت هجده سال در مملکت سامانی سرگردان بود و چشم امید به یاری آنها داشت لیکن همانطور که اشاره رفت ، سامانیان هم ضعیف شده و اسیر کشمکش درباریانشان بودند . فخر الدوله هم پس از بازگشت و سروری در مملکت بویه روی خوش به قابوس نشان نداد! تا سرانجام در سال 388 که آل بویه هم ضعیف شده و دچار اختلاف گردیده بودند ، قابوس به تحریک هوادارانش در گرگان و طبرستان پرداخت و آنها بر عاملان آل بویه شوریده و ولایات را به نام قابوس فتح کردند و امیر زیاری با شوکت و احترام به گرگان بازگشت .   
  قابوس پس از آن بر قدرتش افزود و مناطقی از گیلان و سمنان را هم فتح نموده و با محمود غزنوی هم با احتیاط و احترام برخورد می کرد تا حکومتش از جانب او مورد تعرض قرار نگیرد . لیکن در اواخر عمر زود خشم و ظالم شد و امرایش که خود را در خطر سوءظن های بی مورد او می دیدند نزد پسرش منوچهر رفته و او را مجبور به برکناری پدر نمودند . قابوس پس از برکناری در قلعه جناشک گوشه عزلت گزید اما شورشیان که می ترسیدند منوچهر او را دوباره به حکومت برگرداند مخفیانه به قتلش رساندند .   
  قابوس را شاعران زمانش بسیار مدح کرده اند و ابوریحان بیرونی هم کتاب "الاثار الباقیه" خود را به نام قابوس تالیف نموده . ابن سینا هم به عزم خدمت در دربار وی از خوارزم راهی گرگان شد لیکن پس از دستگیری و قتل قابوس به مملکت بویه پناه برد .   
  فلک المعالی منوچهر (403 تا 423 هجری) : منوچهر بعد از سیاست قاتلان پدر ، برای آنکه حکومت خود را استوار سازد با سلطان محمود غزنوی بیعت نمود و بعد از مرگ سلطان بزرگ ، بیعت را با پسرش مسعود هم تجدید کرد زیرا برادرش دارا که از ظلم پدر به دربار غزنوی پناه برده بود مدتها در خدمت سلاطین غزنوی بود و منوچهر از این وحشت داشت که با کوچکترین بهانه ، غزنویان او را برکنار و دارا را بجایش منصوب نمایند .   
  نوشیروان بن فلک المعالی (423 تا 435 هجری) : بعد از مرگ منوچهر پسرش نوشیروان خردسال بود از این رو یکی از اقوامش به نام باکالیجار کوهی (که بعدها شهرت افتاد منوچهر را مسموم کرده) اداره حکومت را بدست گرفت . او ابتدا با سلطان مسعود غزنوی بیعت کرد اما زمانی که سلطان به هند رفته بود سر به شورش برداشت و سلطان به دفع او آمده و گرگان و طبرستان را تسخیر کرد اما چون در همین زمان شورش ترکان سلجوقی بالا گرفته بود ، به ناچار با باکالیجار صلح کرده و به خراسان بازگشت . زمانی که نوشیروان به بزرگسالی رسید عاقبت فرصت یافت تا خویشاوند را به بند کشد و خود زمام امور را بدست گیرد . اما برای سلطان جوان خیالی باطل بیش نبود زیرا اندکی بعد سپاهیان سلجوقی از راه رسیده و نوشیروان را شکست دادند و از آن پس تا نوشیروان و پسرش جستان زنده بودند حاکم اسمی گرگان اما کاملاً بی اراده و آلت دست سلجوقیان قرار داشتند و تاریخ فوت جستان نامشخص است و پس از وی هیچ نشانی از زیاریان باقی نماند .   
  اما یکی از خاندان آل زیار که بویژه در تاریخ ادبیات شهرت فراوان دارد امیر عنصرالمعالی کیکاووس پسر اسکندر بن شمس المعالی قابوس است که هرچند در تاریخ سیاسی آل زیار نام و نشان چندانی از وی دیده نمی شود اما به سبب نگارش کتاب معروف قابوسنامه ماندگار شده که مجموعه نصحیت هایش است برای پسرش گیلانشاه .   
   
  آل بویه :   
  نظام حکومتی آل بویه پیچیده و چند شاخه است از این رو نمی توان آن را همچون سلسله های پیشین یک به یک بین سلاطین مختلفش تقسیم نمود . پس به ناچار باید آن را دنباله دار تعریف کرد .   
  بویه ماهیگیر گیلانی که بعدها برخی مورخان اصرار نمودند نسبش را به بهرام چوبینه یا یزدگرد سوم برسانند سه پسر داشت ؛ علی ، حسن و احمد . که سری پر سودا داشتند و به خدمت علویان در آمدند . آنها از جمله یاران نزدیک ماکان بن کاکی بودند که در دستگاه حکومت علویان رقیب اصلی اسفار بن شیرویه بود و برخلاف وی پس از مرگ پسران ناصر کبیر دوباره به داعی صغیر روی آورد . اما پس از کشته شدن داعی ، مدتها سرگردان بود و حتی به سامانیان هم پناه برد اما وقتی دید تلاش هایش به جایی نمی رسد ، افرادش را مرخص کرد و بیشتر آنها از جمله پسران بویه پیش مردآویج رفتند .   
  مردآویج هر کدام از پسران بویه را مامور حکومت بر شهری کرد اما آوازه امارت علی بر کرج خیلی زود بالا گرفت و امیر زیاری احساس تهدید نمود . هنگامی که علی از قصد مردآویج برای نابودیش آگاه شد با سپاهی نهصد نفره کرج را ترک کرد و با همین سپاه اندک اصفهان را که در آن زمان هنوز در دست عاملان خلیفه بود فتح نمود! مردآویج برادرش وشمگیر را با سپاه بزرگی راهی اصفهان کرد پس علی راه خوزستان را در پیش گرفت و ارجان (بهبهان امروزی) و رامهرمز را فتح نمود . سپس راهی فارس شده و شیراز را گشود . خلیفه عباسی که از سوی مردآویج و علی بویه احساس خطر می کرد لشکری بزرگ به خوزستان فرستاد و چون مردآویج از پس این لشکر بر نیامد با علی صلح نمود و مقرر شد علی در شیراز به نام مردآویج حکومت کند و برادرش حسن هم به عنوان گروگان پیش مردآویج باشد .   
  بعد از قتل مردآویج ، حسن از زندان گریخت و نزد برادرش در شیراز رفت . علی او را با سپاهی به فتح بلاد زیاری فرستاد و حسن با کمک سامانیان وشمگیر را در چند نوبت شکست داده و اصفهان و کاشان و ری و همدان را فتح نمود . از آن سو علی سپاه دیگری به برادر کوچکتر (احمد) داد و احمد هم با این سپاه کرمان را فتح کرد هرچند در جنگ با بلوچان زخمی شد و دست چپش را از دست داد .   
  نکته جالب آنکه ماکان بن کاکی که آن همه پسران بویه به او ابراز وفاداری می کردند پس از مرگ مردآویج به سپاه وشمگیر پیوست اما آل بویه با او جنگ کردند و ماکان در حدود ری کشته شد .  
  در حالی که پسران بویه در ایران قدرت می گرفتند اوضاع دارالخلافه بغداد به شدت آشفته شده و عرصه رقابت بین وزرا و سرداران و غلامان شده بود! احمد که در این گیر و دار اهواز را فتح کرده و اوضاع را زیر نظر داشت در یک فرصت مناسب و بدون جنگ در سال 334 هجری وارد بغداد شد هرچند با مستکفی ، خلیفه عباسی با عزت و احترام برخورد نمود و مستکفی هم برادران بویه را به این القاب مفتخر نمود : عماد الدوله علی ، رکن الدوله حسن و معز الدوله احمد و از آن پس هر که از آل بویه به حکومت می رسید از خلفا لقبی می گرفت!  
  البته اندکی بعد احمد مستکفی را معذول و کور نمود و مطیع را به جایش گذاشت و او و جانشینانش کاملاً مطیع آل بویه بودند! برخی مورخان آورده اند که احمد قصد داشت خلافت عباسی را به کلی برداشته و علویان را به خلافت برساند اما مشاورانش به وی تذکر دادند تنها خلفای عباسی را می توان آلت دست قرار داد و اگر خلافت به علویان برسد آل بویه باید کاملاً مطیع سیاست های آنها باشند!!!   
  بعد از مسلط شدن آل بویه بر بغداد ، جنگ های بسیاری بین آنها و حمدانیان که بر حلب و موصل حکومت می کردند رخ داد و از آنجا که هر دو این حکومت ها شیعه بودند عملاً باعث تضعیفشان در برابر رقبای تازه نفسی گردید که بعدها ظهور کردند و دوران طلایی حکومت شیعیان بر منطقه در قرن چهارم هجری را خیلی زود به سر آوردند .   
  پس از فتح بغداد ، باز هم کار و بار آل بویه سکه بود . سامانیان را در جنگ شکست دادند ، زنجان و آذربایجان را از آل مسافر که در این حدود قدرتی یافته بودند گرفتند و حتی بر عمان در جنوب تنگه هرمز مسلط شدند و در شمال دریا تا حدود سند تاخت و تاز می کردند . سه برادر بویه کاملاً با یکدیگر در رفاقت و هماهنگی بودند و مملکتشان در صلح و رفاه و بویژه اوضاع شیعیان که مدتها مورد آزار و اذیت بودند سامان گرفت و به راه افتادن نخستین دسته های عزاداری علنی شیعیان در محرم را به همین دوره نسبت می دهند .   
  علی در سال 338 هجری فوت کرد و چون پسری نداشت پیش از مرگ پسر ارشد برادرش حسن به نام پناه خسرو را به جانشینی در شیراز انتخاب کرد که بعدها لقب عضد الدوله گرفت . با اینکه علی و حسن و احمد هر کدام بر ولایات جداگانه ای حکومت می کردند ، حسن و احمد ، علی را بزرگ و سلطان آل بویه می دانستند و پس از درگذشت علی ، آل بویه تابع حسن گردید . پناه خسرو در زمان مرگ علی تنها سیزده سال داشت از این رو پدر و عمویش تمام سعی خود را به کار گرفتند تا حکومت شیراز در دستان نوجوان وی استقرار کامل داشته باشد .   
  احمد هم که در بغداد حکومت می کرد در سال 356 وفات یافت و پسرش عزالدوله بختیار جانشینش شد . رکن الدوله تا 9 سال بعد بزرگ آل بویه بود تا اینکه بر بستر بیماری افتاد . در این زمان عضدالدوله مغضوب پدر بود چون با عزالدوله به جنگ پرداخته و رکن الدوله او را مسبب اختلاف بین آل بویه می دانست . خبر بیماری پدر که به عضد الدوله رسید از ترس آنکه سروری آل بویه به دیگری واگذار شود به عذرخواهی نزد پدر آمد و رکن الدوله او را بخشید و جانشین خود ساخت و به دیگر پسرانش علی فخر الدوله و بویه موید الدوله (که اولی را حاکم عراق عجم شامل همدان و ری و قزوین و نواحی اطرافش و دومی را حاکم اصفهان کرده بود) امر نمود تا تابع عضد الدوله باشند .   
  هنوز یک سال از درگذشت رکن الدوله نگذشته بود که عضد الدوله بار دیگر به قصد عزالدوله لشکرکشید و بغداد را فتح کرد . عزالدوله نزد حمدانیان گریخت و با کمک آنها سپاهی به سمت بغداد روانه ساخت اما در حوالی تکریت شکست خورده و کشته شد . کمی بعد عضد الدوله به بهانه آنکه فخر الدوله جانب عز الدوله را گرفته با همدستی موید الدوله به همدان لشکر کشید و فخر الدوله نزد قابوس زیاری گریخت .   
  چون قابوس حاضر نشد فخر الدوله را تسلیم برادران کند ، به گرگان تاختند و آن دو را به خراسان فراری داده و لشکر سامانی را که به یاری قابوس آمده اما از درون دچار تفرقه بود منهزم نمودند . لیکن عضد الدوله به قصد اصلاح امور حکومتی به بغداد بازگشت و در سال 372 هجری به مرض صرع درگذشت .   
  هرچند عضد الدوله بانی تفرقه بین آل بویه گردید اما بسبب فتوحاتش که قلمرو بویه را به منتهای وسعتش رساند و همچنین علاقه فراوان به علم و ادب و اصلاح و آبادانی شهرها و تاسیس مدارس و بیمارستان های پیشرفته و مرمت قبور ائمه در عراق ، او را بزرگترین سلطان آل بویه می دانند .   
  پس از مرگ عضد الدوله بین پسرانش اختلاف و جنگ درگرفت . یک سال بعد ، موید الدوله هم در ری درگذشت و چون جانشینی نداشت دربار ری فخر الدوله را که هنوز در خراسان سرگردان بود به حکومت فرا خواند . فخر الدوله تلاش زیادی نمود تا صلح را بین برادرزادگانش برقرار سازد اما هر کدام از آنها در گوشه ای از مملکت مستقر شده و به دشمنی با یکدیگر ادامه دادند . صمصام الدوله بغداد و عراق عرب و عمان را در اختیار داشت و شرف الدوله کرمان و فارس را . ابوالحسین احمد و ابوطاهر فیروزشاه هم که در اهواز و بصره حکومت می کردند بعد از کمی کشمکش در رقابت برادران به نام فخر الدوله خطبه خواندند و او را بزرگ آل بویه دانستند . کوچکترین پسر عضد الدوله ابونصر بهاءالدوله نام داشت که چون هنوز نوجوان بود تحت سرپرستی صمصام الدوله در بغداد زندگی می کرد اما چون صمصام الدوله آگاه شد که جمعی از سپاهیان قصد شورش و جانشین نمودن بهاءالدوله را دارند ، او را زندانی نمود .   
  شرف الدوله که ظاهراً به بهاءالدوله علاقه فراوان داشت به قصد نجات وی راهی بغداد شد و در سر راه ابوالحسین احمد را در اهواز شکست داده و نزد فخر الدوله فراری داد و احمد مدتی با عزت و احترام نزد فخر الدوله بود تا اینکه به فکر شورش علیه عمویش افتاد و سر خود را به باد داد! فیروزشاه هم در بصره شکست خورد و اسیر برادر شد . صمصام الدوله چون یارای نبرد با شرف الدوله را نداشت از در سازش در آمد لیکن در آزاد کرد بهاءالدوله تعلل می نمود تا اینکه وقتی شرف الدوله بار دیگر تهدید به جنگ کرد تسلیم شد . به این ترتیب بعد از چند سال کشمکش ممالک عضد الدوله بار دیگر به دست شرف الدوله متحد شد اما سپاهیان بویه که از این جنگ ها آسیب فراوان دیده بودند در جنگ با بدر بن حسنویه کرد که به نام آل بویه اما مستقلاً بر کرمانشاه و کردستان حکومت می کرد شکست خورده و بیشتر نواحی غرب و شمال غرب ایران به دست کردها افتاد .   
  کمی بعد یعنی در سال 379 هجری شرف الدوله به بستر بیماری افتاد و پیش از مرگ دستور داد تا صمصام الدوله را در زندان کور نمایند و بهاءالدوله را به جای خودش نشاند . اما خبر درگذشت شرف الدوله زودتر از پسرش امیر ابوعلی که به قصد کور کردن صمصام الدوله راهی فارس شده بود رسید و صمصام الدوله از زندان رهایی یافته ، جمعی را گرد خود آورد و فارس را تسخیر کرد . ابوعلی در جنگ با صمصام الدوله کاری از پیش نبرد و چون بهاءالدوله به او مظنون شد او را به بغداد احضار کرده و به قتلش رساند . جنگ بین بهاءالدوله و صمصام الدوله چندین سال ادامه داشت و نواحی فارس و خوزستان مرتباً بینشان دست به دست می شد تا اینکه صمصام الدوله بدست یکی از پسران عزالدوله بختیار به قتل رسید و بهاءالدوله توانست فارس را تسخیر و ممالک عضدی را بار دیگر متحد کند .   
  در سال 387 هجری ، فخرالدوله در ری درگذشت و چون پسرانش هنوز خردسال بودند همسرش سیده خاتون زمام امور مملکت را بدست گرفته و پسر چهار ساله اش مجدالدوله را به تخت نشاند . با اینکه مملکت بویه ری بین دو حریف قوی پنجه یعنی غزنویان و زیاریان گرفتار بود مادام که سیده خاتون امور را اداره می کرد از جنگ رو در رو با این دو اجتناب می ورزید . زمانی که مجد الدوله به سن بلوغ رسید نافرمانی پیشه کرد و مادرش را از امور مملکتی کنار گذاشت . سیده خاتون هم گریخت و با همدستی پسر دیگرش شمس الدوله و بدر بن حسنویه به ری بازگشت و مجد الدوله را برکنار نمود . لیکن خیلی زود معلوم شد که شمس الدوله هم به رای مادر نیست بنابراین سیده خاتون او را به حکومت همدان باز فرستاد و بار دیگر مجد الدوله را در ری امیر کرد . سیده خاتون حکومت اصفهان را به یکی از اقوامش ملقب به علاءالدوله کاکویه داده بود و علاءالدوله و فرزندانش را در تاریخ به نام دیالمه کاکویه می شناسند .  
  بهاءالدوله در سال 403 هجری به همان مرض صرع که پدرش را کشته بود وفات یافت و پسرش سلطان الدوله جانشینش گردید . اما سلطان الدوله هم اسیر کشمکش با برادرانش شد و البته سلطان محمود غزنوی هم در دامن زدن به اختلافات بی تقصیر نبود . سرانجام در سال 411 هجری طرفداران کوچکترین برادر یعنی مشرف الدوله در بغداد غلبه یافته و سلطان الدوله به اهواز گریخت و پس از مدتی نزاع مقرر شد مشرف الدوله بر عراق حکومت کند و سلطان الدوله بر فارس و کرمان .   
  در سال 405 هجری بدر بن حسنویه به دست جمعی از سپاهیانش کشته شد و شمس الدوله که اوضاع را مساعد دید ولایات تحت تصرف کردها را فتح کرد . چون کارش بالا گرفت به قصد انتقام از مادر و برادرش عازم ری شده و آنها را به دماوند فراری داد لیکن چون لشکریان می ترسیدند کینه شمس الدوله نسبت به آنها به قتلشان بیانجامد او را وادار به بازگشت به همدان کردند . شمس الدوله تا حدود 412 هجری در همدان حکومت داشت و بوعلی سینا مدتی را وزیر این امیر بوده است . پس از شمس الدوله پسرش سماءالدوله به حکومت رسید اما چون قصد تسخیر بروجرد را نمود با علاءالدوله کاکویه درگیر جنگ شد و شکست یافته و اسیر شد . ابن سینا هم از آن پس تا زمان مرگ در خدمت علاءالدوله بود .  
  در اواخر سال 419 هجری سیده خاتون درگذشت و چون مجدالدوله عرضه حکومت داری نداشت جمعی از سپاهیان یاغی شدند و مجدالدوله از روی نادانی به سلطان غزنوی متوسل شد . سپاهیان محمود هم ری را گرفته و مجدالدوله و پسرش را به بند کشیدند و به این ترتیب آل بویه ری منقرض شدند .   
  پس از فتح ری سلطان محمود می خواست ملک علاءالدوله را هم تسخیر کند اما علاءالدوله پیشدستی کرده و به نام محمود خطبه خواند . سلطان محمود به خراسان بازگشت اما پسرش مسعود که مامور سامان دهی به حدود مرکزی ایران شده بود با علاءالدوله دشمنی پیشه کرده و وی را از اصفهان و همدان فراری داد و جمع زیادی از مردم را که طرفدار حکومت وی بودند کشت . علاءالدوله تا وقتی سلطان محمود زنده بود فراری در خوزستان زندگی می کرد اما چون مسعود به قصد نشستن بر تخت پدر راهی غزنین شد ، علاءالدوله بازگشت و زمام امور حکومت از اصفهان تا همدان را بدست گرفت . اما پس از استقرار حکومت مسعود ، او باز سپاهیانی به جنگ علاءالدوله فرستاد و چندین سال دو طرف به جنگ و گریز بودند .   
  سرانجام علاءالدوله در سال 433 هجری درگذشت و ملک او هم مثل سایر سلاطین بویه عرصه تاخت و تاز و رقابت بین فرزندانش گشت و طغرل سلجوقی که در این زمان غزنویان را از خراسان رانده بود با بهره برداری از این اختلافات ممالک دیالمه کاکویه را یک به یک فتح و آنها را مطیع و اسیر خود ساخت تا به حدود مرزهای آل بویه عضدی رسید .  
  پس از مرگ سلطان الدوله در سال 415 هجری پسرش ابوکالیجار مرزبان در شیراز به تخت نشست اما با شورش عمویش قوام الدوله در کرمان مواجه شد و درگیری بین دو طرف چهار سال تا مرگ قوام الدوله ادامه یافت . پس از آن ابوکالیجار درگیر جنگ با جلال الدوله جانشین مشرف الدوله گردید و این جنگ با فراز و فرود بسیار تا سال 435 هجری که جلال الدوله درگذشت ادامه یافت و چون پسرش ملک عزیز کاردانی پدر را نداشت به سرعت مغلوب ابوکالیجار و فراری شد و پس از مدتی سرگردانی درگذشت .   
  پس ابوکالیجار بار دیگر مملکت عضدی را متحد کرد اما این آرامش دوامی نیافت زیرا سلاجقه وارد ممالک بویه شده بودند به ناچار ابوکالیجار با طغرل سلجوقی صلح کرد و ریاست او را بر خود پذیرفت و کمی بعد در سال 440 هجری درگذشت . پس از او باز پسرانش به جان هم افتادند و دو تا از آنها یکی ملک رحیم در بغداد و دیگری فولادستون در شیراز رقبای اصلی بودند و سلجوقیان هم بر آتش اختلافات می دمیدند تا عاقبت ملک رحیم را در سال 447 و فولادستون را سال بعد در شیراز گرفته و شاخه عضدی آل بویه را هم منهزم ساختند .

ادامه دارد ...
 
 
شادی روح پدرم و همه درگذشتگان

صلوات


Captain
Captain
نمایه کاربر
پست: 3539
تاریخ عضویت: چهارشنبه ۲۳ بهمن ۱۳۹۲, ۱۱:۴۰ ق.ظ
سپاس‌های ارسالی: 4753 بار
سپاس‌های دریافتی: 7046 بار

Re: شهریاران گمنام

پست توسط bamn »

  غزنویان :   
  غزنویان نخستین سلسله سلاطین ترک نژاد بودند که بر حدود جغرافیای تاریخی ایران تسلط و حکومت پیدا کردند . پس از فتوحات اولیه مسلمانان در قرن نخست هجری ، تا مدتها حدود قلمرو اسلامی نسبتاً ثابت بود با این حال حکام و امرای محلی مسلمان مستقر در نواحی مرزی بطور پراکنده به نبرد با غیر مسلمانان ادامه می دادند و بویژه در سرحدات ماورالنهر و ترکستان که چندان مناسب کشورگشایی نبود به قبایل ترک شبیخون زده و از آنها اسیر می گرفتند تا به عنوان برده بفروشند .   
  بتدریج که غلامان ترک ارزش خود را به اثبات رساندند در دستگاه حکومتی دارالخلافه عباسی قدرت گرفته و به مباشرت و وزارت و سرداری و حکومت منصوب می شدند (این جریان بویژه بعد از سرنگونی خاندان ایرانی برمکیان در زمان خلافت هارون الرشید شدت یافت) .   
  سامانیان هم که بر ماورالنهر حکومت می کردند و به قول مردم آن زمان نزدیک به دارالحرب با کفار بودند از این غلامان ترک در دستگاه حکومت خود فراوان آوردند و برخی را که لیاقت نشان دادند به مقام رساندند و یکی از آنها البتکین بود که به مقام حاجبی سپهسالار خراسان رسید ، هرچند بعد از قتل بکر بن مالک سپهسالار ، عملاً سردار اول خراسان بود و همانطور که اشاره رفت چون با حکومت منصور بن نوح مخالف بود و از سوی دیگر قصد نداشت با ولی نعمت خود نبرد کند از خراسان گریخت . البته سپاهیان منصور او را تعقیب کرده و در حوالی بلخ به هم رسیدند که البتکین آنها را به سختی شکست داد و اسرایشان را به بخارا باز فرستاد .   
  او در سال 351 هجری پس از بیرون کردن والی محلی غزنه بر آن شهر مسلط شد و سپس کابل را فتح نمود اما سال بعد که قصد جنگ با یکی از راجه های سند را داشت بطور ناگهانی درگذشت . پسرش اسحاق که به حکومت رسید توسط والی سابق غزنه اخراج و به بخارا نزد منصور بن نوح گریخت و از او یاری خواست . امیر سامانی کمک کرد تا اسحاق به حکومت برگردد با این شرط که تابع سامانیان باشد اما حکومت او هم دوامی نیافت و در سال 355 هجری به شکل مشکوکی درگذشت .   
  پس از آن غلامان البتکین قدرت را غصب کردند و دو تن از آنها به نام های بلکاتکین و پیری به ترتیب حکومت نمودند تا اینکه در سال 366 هجری سبکتکین داماد البتکین حکومت را بدست گرفت . او در اوایل حکومت قصدار و بست را فتح نمود و سپس با ورود به جلگه سند به نبرد با راجه های آن حدود پرداخته و پیشاور را گشود . بعد از آن دست دوستی و اتحاد با امیر سامانی داد که پیشتر به آن اشاره رفت و تا زمان مرگ در سال 387 هجری حدود قلمرو خود را از سند تا جیحون و مکران گسترش داد .   
  ابوالقاسم محمود بن سبکتکین (388 تا 421 هجری) : سلطان محمود غزنوی را که اغلب بزرگترین و مقتدرترین فرمانروایان تاریخ اسلامی پیش از مغول می دانند و در زیرکی و جاه طلبی و قساوت کمتر نمونه ای در تاریخ ایران دارد موسس واقعی سلسله غزنویان می دانند زیرا تا پیش از او اسلافش به نام سامانیان حکومت می کردند و محمود بود که توانست کاملاً و آشکارا مستقل باشد هرچند ارادت فراوانی به خلفای عباسی داشت وآنها که مدتی را در سایه ترس از آل بویه گذرانده بودند در ایام سلطان محمود اعتماد به نفس دوباره ای در برابر آن حاکمان نامتحد پیدا کردند .   
  سلطان محمود و کرده هایش آوازه فراوان دارند و در قسمت های قبلی هم چند بار به جنگ های وی با صفاریان و سامانیان و آل بویه اشاره شده است . با این حال آنقدر گفته ها درباره اش فراوان است که اشاره به بخشی از آنها خالی از لطف نیست!  
  در ابتدا پس از مرگ سبکتکین ، برادر کوچکتر محمود به نام اسماعیل به تخت نشست اما محمود و برادر دیگرش نصر با یکدیگر متحد شده و به جنگ اسماعیل رفتند . پس از شکست اسماعیل ، محمود به تخت نشست و اسماعیل تا زمان مرگ در زندان محمود بود .   
  فتوحات محمود در هند بسیار مشهور است . ظاهراً سلطان محمود نذر کرده بوده که هر دو سال یک بار به جهاد با کفار هند برود و تا زمانی که زنده بود تقریباً به طور کامل نذرش را ادا کرد با این حال سلطان غزنوی بیش از آنکه در این لشکرکشی ها به فکر گسترش اسلام باشد به قتل و غارت مشغول بود و دائم در حال پرس و جو و بازجویی از هندوها درباره محل غنی ترین و ثروتمندترین معابدشان تا آنجا که به معبد سومنات دست یافت که گران تر از آن معبدی در کل هند نبود!   
  و همچنین لازم است اشاره شود که محمود ماورالنهر و خوارزم را هم فتح و ترکان افراسیابی را از آن حدود راند لیکن یکی از قبایل بزرگ ترک که به سلجوقیان معروف گشتند در این زمان در ماورالنهر ساکن شده و در اواخر کار محمود به بهانه کثرت جمعیت ، بخشی از آنها به خراسان وارد شدند اما در واقع به سبب کینه ای که از سلطان داشتند (و خود داستان مفصلی است) قصدشان ایجاد پایگاهی در خراسان بود تا به محض احساس ضعف غزنویان بر آنها بتازند .   
  سلطان محمود با آنکه سواد کافی نداشت اما به درستی دریافته بود که نامش را نه شمشیرش بلکه قلم مشاهیر در تاریخ جاودانه خواهد کرد از این رو تا جایی که قدرتش اجازه می داد دانشمندان و علما و شعرا را از بلاد مختلف به دربار خود می خواند حتی به زور و تنها کسی که از اراده اش گریخت و پا به ممالکش نگذاشت شیخ الرئیس بود . اما بزرگان و مشاهیر دیگر در دربارش فراوان بودند و از همه معروف تر ابوریحان بیرونی است . سلطان غزنوی حتی فردوسی را هم به دربار خود خواند اما چون درباریان در گوشش خواندند شاهنامه اثری ضد ترکی است ، شاعر بزرگ را از خود راند و تنها پس از مرگش بود که قدرش را دانست .  
  مسعود بن محمود (421 تا 432 هجری) : سلطان محمود پیش از مرگ به سبب رنجشی که از پسر بزرگش مسعود داشت ، پسر دیگر به نام محمد را جانشین خود نمود لیکن محمد سلطان ضعیف و عیاشی بود و خیلی زود امرا و درباریان جانب مسعود را گرفته و او را دعوت به حکومت نمودند . زمانی که مسعود با سپاهش عازم غزنه بود عده ای از رجال محمد را گرفته و کور کردند و در زندان انداختند اما مسعود به این بهانه که قصد همچین معامله ای با برادر نداشته تمام آنها را مقتول و مجازات نمود و بر تخت نشست .   
  سلطان مسعود هم مثل پدرش چند بار به هند لشکرکشید اما از آنجا که در حدود ایران مشغله فراوان داشت این لشکرکشی ها معمولاً کوتاه و نیمه تمام باقی می ماندند . به جنگ های مسعود با آل بویه و زیاریان اشاره کردیم اما مشغله اصلی او ترکان سلجوقی بودند که هرگاه سلطان را دور از خراسان می دیدند به قتل و غارت و راهزنی مشغول می شدند و خویشان خود را از ترکستان و ماورالنهر به آن حدود دعوت می نمودند! و هر بار که مسعود برای دفع آنها لشکر می کشید از خراسان به ماورالنهر پراکنده می شدند و جمعی از امرای آن حدود هم با آنکه اسماً تابع غزنویان بودند با آنها همدستی می کردند .   
  عاقبت در سال 429 هجری کار سلجوقیان آنقدر بالا گرفت که با خیانت برخی از عمال غزنوی بخش اعظم خراسان را فتح نمودند . سلطان مسعود بعد از چند ماه تعلل بسبب مشکلات فراوانی که داشت عاقبت با سپاه بزرگی به مصاف سلجوقیان رفت لیکن تاکتیک های چریکی و حملات ایذایی سلجوقیان لشکر بزرگ غزنوی را چنان از تاب و توان انداخت که در نبرد نهایی در قریه دندانقان (نزدیک مرو) لشکر صد هزار نفری سلطان از قشون شانزده هزار نفری سلاجقه به سختی شکست خورد و سلطان با ذلت تمام به سمت هرات گریخت .   
  پس از آن مسعود به غزنه بازگشته و پسرش مودود را مامور نبرد با سلجوقیان کرد و خودش به بهانه ییلاق عازم هند شد لیکن هنوز مسافتی طولانی نرفته بودند که غلامان اردو یاغی شده و مسعود را به بند کشیدند و برادر کورش محمد را که همراهشان بود مجبور کردند بر تخت بنشیند و دستور قتل مسعود را صادر نماید .   
  مودود بن مسعود (432 تا 441 هجری) : مودود پس از آگاهی از مرگ پدر به سرعت به غزنه بازگشت و اندکی بعد بر محمد و قاتلان دست یافته و همه را کشت . مودود هم به سنت پیشینیان جنگ هایی در هند نمود اما آرزوی استیلای مجدد بر خراسان را داشت ولی در لشکرکشی که سال 435 نمود شکست خورد . پس طرحی تازه ریخت و با خاقان ترکستان و ابوکالیجار دیلمی جهت شکست سلجوقیان متحد گردید . لیکن سپاه دیلمی در کویر راه گم کرده و متحمل خسارات فراوان شد و به ناچار به اصفهان بازگشتند و ابوکالیجار از خسارت همین سفر بود که مریض شد و مرد . مودود هم به محض آغاز حرکت از غزنه به قولنج مبتلا و به ناچار بازگشت و کمی بعد درگذشت . فقط خاقان ترکستان موفق به تاخت و تاز در حدود ماورالنهر گردید اما چون از متحدان خبری نشد او هم مراجعت نمود .   
  عبدالرشید بن محمود (441 تا 444 هجری) : پس از مرگ مودود پسرش مسعود ثانی را به تخت نشاندند و چون خردسال بود عمویش علی را بر او قیم و شریک قرار دادند . لیکن عبدالرشید بن محمود که مدتها در زندان محبوس بود گریخت و بعد از گردآوری سپاه به غزنه تاخته و تاج و تخت را تصاحب کرد . عبدالرشید البته کفایت مملکت داری نداشت و امور را به یکی از سردارانش به نام طغرل سپرده بود و چون قدرت طغرل در دستگاه حکومتی فزونی گرفت به امید نابودیش وی را به جنگ سلجوقیان فرستاد ، لیکن در عین ناباوری طغرل فتوحاتی در خراسان و سیستان بدست آورده و در بازگشت به غزنه عبدالرشید و بسیاری از شاهزادگان غزنوی را به قتل رساند و قصد انقراضشان را داشت لیکن حکومتش تنها چهل روز طول کشید و بدست یکی از غلامانش کشته شده و درباریان فرخزاد بن مسعود را از زندان درآورده و بر تخت نشاندند . این طغرل به سبب کرده اش با غزنویان در تاریخ به "طغرل کافر نعمت" معروف شده است!   
  فرخزاد بن مسعود (444 تا 451 هجری) : در زمان او جنگ هایی بین غزنویان و سلجوقیان در خراسان جریان داشت و گاهی غزنویان ، گاهی سلجوقیان پیروز می شدند .   
  ظهیر الدوله ابراهیم بن مسعود (451 تا 492 هجری) : سلطان ابراهیم را مورخان و شعرا بسیار مدح نموده اند که پادشاهی عادل و فاضل بوده است . در ابتدای حکومت به جنگ های بی نتیجه با سلجوقیان خاتمه داده و با آنها صلح نمود و حتی پیوند خویشاوندی بست . پس از آن هم همواره تلاش می کرد تا مملکت غزنوی در صلح و آرامش باشد و فقط لشکرکشی هایش به هند این آرامش را مختل می نمود . از دین داری وی هم حکایت ها نقل شده از جمله آنکه سه ماه از سال را روزه می گرفت و هرسال یک قرآن کتابت نموده و به خانه کعبه می فرستاد . مسعود سعد سلمان یکی از سرداران این سلطان غزنوی و پسرش بوده که بیشتر از هنر جنگش ، به سبب اشعارش در تاریخ ماندگار شده و در مدح سلاطین و شاهزادگان غزنوی هم فراوان سروده است!   
  علاءالدوله مسعود بن ابراهیم (492 تا 509 هجری) : در زمان علاءالدوله باز هم غزنویان سرگرم جهاد و فتح در هندوستان بودند تا جایی که نوشته اند میزان فتوحات و غنائم این مسعود در هند با سلطان محمود برابری می کرده است!   
  ارسلان شاه بن مسعود (509 تا 511 هجری) : ارسلان شاه پس از به تخت نشستن با شورش برادرش عضدالدوله شیرزاد والی هند مواجه گردیده و او را شکست داد و کشت و برادران دیگرش را هم که از شیرزاد حمایت کرده بودند به زندان انداخت ، فقط بهرام شاه توانست بگریزد و نزد دایی اش سنجر سلجوقی که در آن زمان حاکم خراسان بود گریخت . سنجر و بهرام شاه با سپاه بزرگی از خراسان و سیستان به غزنه تاختند و ارسلان را شکست و فراری دادند . این نخستین بار بود که بعد از سال ها رقابت و کشمکش قشون سلجوقی بر غزنه دست می یافت از این رو سنجر ظفرنامه پر آب و تابی برای برادرش سلطان محمد فرستاد اما خیلی زود شنید که محمد فوت کرده و او از آن پس سلطان بزرگ سلجوقی است!   
  بهرام شاه بن مسعود (511 تا 548 هجری) : پس از بازگشت سنجر ، ارسلان شاه هم از هند به غزنه لشکرکشید و یک بار دیگر بهرام شاه را فراری داد اما بهرام شاه خیلی زود با سپاه کمکی سنجر بازگشت و این بار ارسلان را گرفته و کشت . از آن پس بهرام شاه تابع سلطان سنجر بود و فقط در یک نوبت که بهرام شاه از پرداخت خراج سالانه خودداری کرد ، سنجر به غزنه آمد و سلطان غزنوی مجبور به عذرخواهی گردید . اما مهمترین واقعه دوران حکومت بهرام شاه جنگ های وی با غوریان است . زمانی که بین برادران حاکم بر طوایف غوری اختلاف افتاد یکی از آنها به نام قطب الدین محمد نزد بهرام شاه گریخت اما این قطب الدین محمد در دربار غزنوی دشمن زیاد داشت و آنها آنقدر در گوش سلطان از او بدگویی کردند تا مسمومش نمود . سیف الدین سوری برادر قطب الدین محمد پس از آگاهی از این جریان به غزنه لشکر کشید و بهرام شاه را به هند فراری داد اما چون زمستان شد بیشتر سپاهش را به جانب اهل و عیال در غور مرخص کرد و بهرام شاه از فرصت استفاده کرده و بر او تاخت و کشتش . برادر سوم یعنی علاءالدین حسین قسم خورد که خاندان غزنوی را نابود کند و با سپاهی بزرگ به غزنه تاخت . بهرام شاه یک بار دیگر به هند گریخت و سپاهیان غوری هفت شبانه روز به کار قتل و غارت و تخریب در پایتخت غزنوی بودند . اما علاالدین کمی بعد از سپاه سنجر شکست خورد و اسیر شد و بهرام شاه یک بار دیگر به غزنه بازگشت .   
  بهرام شاه را هم شعرا فراوان ستایش نموده اند و آمده است که او با سنجر در جذب شعرا و اهل فضل رقابت جالبی داشته است . از جمله معروف ترین شعرای دربار وی سنایی غزنوی بوده است .   
  خسرو شاه بن بهرام شاه (548 تا 555 هجری) : در زمان خسروشاه غزنویان و سلجوقیان با شورش و یاغی گری غوریان و غزان مواجه گشته و از تاب و توان افتادند . عاقبت ترکان غز ، غزنه را فتح و ویران کردند و خسروشاه به لاهور گریخته و همانجا درگذشت .   
  سراج الدوله خسرو ملک بن خسروشاه (555 تا 582 هجری) : در زمان خسرو ملک غوریان ، غزها را شکست داده و بتدریج بر بلاد سلاطین غزنوی تسلط یافتند تا عاقبت خسرو ملک را دستگیر و زندانی نمودند و او که تا زمان مرگش در سال 598 در غور محبوس بود آخرین سلطان غزنوی لقب گرفت .   
   
  سلاطین غور :   
  تاریخ حکومت غوریان از جمله بخش های نادیده گرفته شده تاریخ ایران است به دو علت ؛ نخست آنکه غوریان دولت مستعجل بودند و بین حریفان قوی پنجه فرصت زیادی برای عرض اندام نیافتند و دوم آنکه بسیاری از مورخان و نویسندگان امروزی به سبب آنکه دامنه حکومت غوریان خارج از مرزهای جغرافیایی امروز ایران قرار داشته آن را نادیده می گیرند در حالی که اگر به گستره جغرافیای تاریخی ایران توجه کنند این سلسله را هم باید در تاریخ ایران بگنجانند .   
  اما در مورد اصل و نسب غوریان ، فرضیات بسیار و حقیقت دور از دسترس است . فرض بر این است که آنها هم ترک نژاد بوده اند اما اینکه در چه زمانی در حدود افغانستان امروزی ساکن شده اند نامشخص است و برخی آنها را به یوئه چی ها و هیاطله نسبت می دهند . امروزه هم برخی از طوایف قوم هزاره خود را از نسل آنها می دانند .   
  اولین کس که نامش با هاله ای از افسانه در تاریخ غوریان آمده شخصی بوده شنسب نام که ظاهراً توسط حضرت علی(ع) مسلمان شده و از این رو غوریان ارادت زیادی به اهل بیت داشته اند اما مشخص نیست که در چه زمانی رسماً شیعه شده اند (قوم هزاره امروزه شیعه هستند) . در ثبت لشکرکشی های یعقوب لیث صفاری هم به آنها اشاره شده که هنگام حرکت امیر برای فتح کابل از برابرش به کوه ها گریخته اند . در دوره سبکتکین و محمود غزنوی هم به محمد بن سوری اشاره شده که از روسای غوریان بوده و جنگ هایی با غزنویان داشته تا عاقبت اسیر می شود .   
  اما کار غوریان همانطور که اشاره شد در زمان بهرام شاه بالا گرفت . در این زمان ریاست غوریان با ملک عزالدین حسین بود که چون چهار تن از هفت پسرش به ریاست غوریان رسیدند لقب ابوالسلاطین در تاریخ به وی داده شده است .   
  پسر ارشد وی ملک فخرالدین مسعود بود که چون از مادری کنیز زاده شده بود جانشینی پدر را به وی ندادند و بعدها در طخارستان حکومت مستقلی برای خود یافت . ارشدیت به قطب الدین محمد رسید که چون کدورتی بین او و برادرانش رخ داد به غزنه گریخت و مقتول شد . سیف الدوله به شرحی که گفته شد در صدد انتقام بر آمد اما او هم به قتل رسید و حکومت سومین برادر که بهاءالدین سام نام داشت چند هفته ای بیشتر طول نکشید و او از شدت تاثر قتل برادران بیمار شده و درگذشت و نوبت به علاءالدین حسین رسید که چون به غزنه دست یافت و نابودش کرد به او لقب جهانسوز داده اند!   
  پس از پیروزی بر غزنویان ، علاءالدین سخت مغرور شده و جنگ های فراوان با سلجوقیان نمود تا عاقبت در سال 547 در شهر اوبه (نزدیک هرات) شکست خورده و اسیر سنجر شد لیکن سلطان سلجوقی که آوازه دلاوری و ذکاوت علاءالدین را بسیار شنیده بود وی را بخشید و مدتی تحت نظر کنار خود نگاهش داشته و سپس راهی غور نمود و او تا سال 556 که وفات یافت حاکم بر غوریان بوده و باز در حدود هرات و سیستان و طخارستان و مرغاب فتوحاتی نمود و شایع است در اواخر عمر به مذهب اسماعیلی گرایش یافته بود .   
  سیف الدین محمد بن علاءالدین (556 تا 558 هجری) : معروف است که سخت مخالف اسماعیلیان بود و بسیاریشان را کشتار کرد اما دوران حکومتش دوامی نیافت زیرا با شورش قبایل غز مواجه گردید که سلجوقیان را مغلوب کرده و بر خراسان و کرمان و سیستان استیلا یافته و به کار قتل و غارت مردم آن بلاد مشغول بودند و چون سیف الدین به جنگ آنها رفت با خیانت یکی از سردارانش در میدان نبرد کشته شد .   
  غیاث الدین ابوالفتح محمد بن سام (558 تا 599 هجری) : در زمان حکومت علاءالدین به سبب سوءظنی که او به غیاث الدین و برادرش شهاب الدین داشت ، این دو مدتها در زندان بودند تا سیف الدین آزادشان کرد و بعد از او غیاث الدین به تخت نشست هرچند برادرش را هم در امور شریک و مشاور خود می دانست . ملک فخر الدین که در این زمان تنها پسر بازمانده از ابوالسلاطین بود به طمع دست یافتن بر تخت غوریان با حاکمان هرات و بلخ همدست شد و به فیروزکوه (پایتخت غوریان) لشکر کشیدند اما برادران با زرنگی هر سپاه را جداگانه شکست داده و ملک فخر الدین را اسیر کردند لیکن با او با نهایت احترام برخورد کرده و به حکومت در بامیان باز فرستادند .   
  پس از آن کار غوریان حسابی بالا گرفت و با شکست دادن یاغیان غز و غزنویان ، از هند تا کرمان را تحت سیطره در آوردند . در این زمان یگانه هماورد غوریان سلطان علاءالدین تکش خوارزمشاه بود که در ماورالنهر و ایران قدرت داشت و چون دو طرف مساوی و برابر بودند به یکدیگر تعرض نمی کردند (البته برادر علاءالدین تکش که بر او یاغی شده و در سرحدات بین خوارزمشاهیان و غوریان بر هر دو طرف می تاخت مدتها عامل اغتشاش بود تا عاقبت غوریان او را به سختی شکستند و فراری دادند)   
  هنگامی که تکش در سال 596 هجری درگذشت و پسرش محمد بر تخت خوارزمشاهی تکیه زد غیاث الدین و شهاب الدین به تصور ضعف خوارزمشاهیان بر خراسان تاختند لیکن سلطان محمد حریف قابلی از کار در آمد و غوریان از پس او بر نیامدند تا عاقبت غیاث الدین درگذشت و شهاب الدین از برابر سپاه خوارزمشاهی به غور گریخت .   
  معزالدین محمد بن سام (599 تا 602 هجری) : معزالدین در واقع همان شهاب الدین است که با این لقب بر تخت برادر جلوس کرد! معزالدین را با اینکه رسماً کمتر از سه سال حکومت کرد بزرگترین سلطان غوری می دانند زیرا در زمان حکومت برادر امین و شریک وی در مملکت داری بود و بویژه فتوحاتش در هند زبانزد است که حتی از دامنه فتوحات سلطان محمود غزنوی هم فراتر رفت .   
  معز الدین پس از شکستی که از خوارزمشاه دیده بود برای انتقام لشکر بزرگی آماده کرد که حتی مجهز به فیلان جنگی هندی بود و با این لشکر مستقیماً به جانب خوارزم تاخت . سلطان محمد که با سپاهش در حوالی هرات بود با آگاه شدن از این موضوع به سرعت به پایتخت بازگشت و دستور داد تا سدهای جیحون را شکستند و حرکت سلطان غوری را سخت نمودند و چهل روز در اطراف خوارزم به جنگ و گریز مشغول بود تا عاقبت کمک از جانب آل افراسیاب و ترکان قراختائی رسید و معزالدین شکست خورده و بیشتر سپاه و خزانه اش را از دست داد و این شکست باعث شد تا جمع زیادی از والیان و حکمرانان تابع حکومت غوری از او ریگردان شوند .   
  معز الدین پس از بازگشت سرگرم سرکوب یاغیان و خائنان شد تا عاقبت پس از غلبه بر یکی از طوایف یاغی اطراف لاهور هنگام بازگشت به دست چند تن از آنها که میان سپاه مخفی شده بودند به قتل رسید .   
  غیاث الدین محمود بن غیاث الدین محمد (602 تا 607 هجری) : هرچند غیاث الدین محمود پس از عمویش بر تخت حکومت غوریان نشست اما عملاً این حکومت سایه ای از حکومت سابق بیش نبود زیرا در هر گوشه از ممالک غوری مدعیان ظهور کرده بودند و داعیه حکومت داشتند و طرفین دائماً به جنگ و کشمکش اشتغال داشتند .   
  پس از آنکه غیاث الدین محمود درگذشت هوادارانش با بهاءالدین سام پسر نوجوان وی بیعت کردند اما علاءالدین اتسز پسر علاءالدین حسین جهانسوز با کمک خوارزمشاهیان به فیروزکوه تاخت و حکومت را غصب کرد هرچند در واقع گماشته خوارزمشاهیان بود و هنگامی که در سال 610 هجری به قتل رسید امرای غوری علاءالدین محمد بن شجاع الدین علی (هفتمین پسر ابوالسلاطین) را به حکومت برداشتند لیکن پس از دو سال که مطمئن شد هیچ اختیاری در حکومت ندارد رسماً تاج و تخت غوری را به عاملان خوارزمشاه واگذار کرد و به این ترتیب حکومت اصلی غوریان به پایان رسید اما حاکمان و سلطان زادگان غوری که بر بلاد هند حکومت می کردند تا مدتها استقرار داشتند و همانها بانی واقعی گسترش اسلام و زبان فارسی در شبه قاره گردیدند .
 
 
شادی روح پدرم و همه درگذشتگان

صلوات


Captain
Captain
نمایه کاربر
پست: 3539
تاریخ عضویت: چهارشنبه ۲۳ بهمن ۱۳۹۲, ۱۱:۴۰ ق.ظ
سپاس‌های ارسالی: 4753 بار
سپاس‌های دریافتی: 7046 بار

Re: شهریاران گمنام

پست توسط bamn »

 سلجوقیان :  
  سلجوقیان یکی از طوایف ترکمان خزر بوده اند که ظاهراً در دشت های بین دریاچه آرال و دریای خزر سکونت داشته اند . البته مشخص نیست که این طایفه پیش از ریاست سلجوق بن دقاق به چه عنوان شهرت داشته اند ، آنچه مشخص است در دوران مجاورت با مرزهای سامانی بتدریج به اسلام گرویدند و با عبور از مرز به رهبری سلجوق بن دقاق در حوالی شهر جند ساکن شده و از آن پس به سلجوقیان شهرت یافتند .   
  پس از سلجوق پسر ارشدش میکائیل به ریاست رسید که در جهاد با کفار کشته شد و او سه پسر داشت به نام های جبعو (یا یبغو) ، جغری و طغرل . این سه برادر طایفه خود را به حوالی بخارا کوچ دادند اما سامانیان که از کثرت جمعیت و جنگاوری این طایفه به وحشت افتاده بودند آنها را راندند و سلجوقیان به پناه بغراخان افراسیابی رفتند .   
  پس از آنکه ایلک خان بخارا را فتح و سامانیان را منقرض نمود ، سلجوقیان بار دیگر به آن حدود بازگشته و در قریه نور ساکن شدند . در عهد سلطان محمود غزنوی ، کار سلاجقه بالا گرفت و آنها مرتباً راه های منطقه ماورالنهر را بسته و برای کاروان های تجاری و سیاسی ایجاد مزاحمت می نمودند . در این زمان ریاست سلجوقیان با ارسلان بن سلجوق برادر میکائیل بود اما اینکه وی در زمان ریاست برادر زادگانش چه شرایطی داشته نامشخص است!   
  سلطان محمود با لشکری به دفع سلجوقیان رفت اما بجای جنگ با نیرنگ به ارسلان دست یافته و وی را به اسارت در یکی از دژهای هند فرستاد و ارسلان سال ها در این دژ زندانی بود و با وجود تلاش فراوان جاسوسان سلجوقی ، عاقبت در همانجا مرد . بعد از دستیابی محمود به ارسلان ، جمعی از سلجوقیان به ترکستان گریختند اما بخش اعظم آنها به رهبری پسران میکائیل در کوهستان های شمال خراسان (حدود خراسان شمالی امروزی و نزدیک به نسا) مستقر شدند و با وجود تلاش فراوان غزنویان که باعث فراری دادن جمع دیگری از سلاجقه به آذربایجان و عراق شد ، هسته اصلی آنها در منطقه باقی ماند و به یاغی گری ادامه داد .   
  رکن الدین طغرل بن میکائیل بن سلجوق (429 تا 455 هجری) : طغرل دو سال پیش از نبرد دندانقان و قطعی شدن شکست غزنویان ، زمانی که نیشابور را فتح کرده بود بر تختی که سلطان مسعود غزنوی هنگام حضور در آن شهر رویش می نشست و حکومت می کرد نشست و ادعای سلطنت نمود از این رو این سال را به عنوان سال تاسیس سلسله سلجوقیان در تاریخ ذکر کرده اند نه سال پیروزی سلجوقیان بر غزنویان در دندانقان! با اینکه امرای سلجوقی پس از غلبه بر غزنویان و راندنشان از خراسان ، ممالک فتح شده را بین خود تقسیم کردند ریاست طغرل بر کل سلجوقیان را به عنوان سلطان گردن نهادند و خلیفه عباسی هم سلطنت طغرل را تایید نموده و وی را تشویق به شکست آل بویه نمود ، از این رو سلطان جدید به فتح بلاد مرکزی و غربی ایران مشغول شده و پس از دفع یک به یک حکام آل بویه سرانجام به بغداد دست یافت . به این ترتیب طغرل سلجوقی نخستین سلطان پس از اسلام نام گرفت که از خوارزم و ماورالنهر تا عراق عرب را یکپارچه تحت اختیار خود در آورد و مرزهای تقریبی ساسانیان را احیا نمود . اما طغرل با همه این فتوحات فقط یک جنگجوی چادر نشین و کم سواد بود و بدون درایت وزیرش ابونصر منصور بن محمد کندری ملقب به عمیدالملک قادر به این فتوحات نمی شد . لیکن این محمد کندری دشمنی فراوانی با خواجه نظام الملک طوسی داشت و از این رو پس از آنکه قدرت به خواجه نظام الملک رسید ترتیبی داد تا نام و نشان این وزیر لایق و زیرک در تاریخ کمرنگ تر از خودش باشد!   
  عضدالدوله محمد آلب ارسلان بن جغری (455 تا 465 هجری) : طغرل در بستر مرگ کوچکترین پسر برادرش جغری را که سلیمان نام داشت به جانشینی برگزید و عمیدالملک او را به تخت نشاند . اما برادر ارشد سلیمان یعنی آلب ارسلان که حکومت خراسان و نواحی شرقی ایران را در دست داشت زیر بار سلطنت سلیمان نرفت و بسیاری از امرای سلجوقی هم از او حمایت کردند در نتیجه محمد کندری با این شرط که سلیمان ولیعهد آلب ارسلان باشد ، به نام او در ری خطبه خواند . اما پسر عموی طغرل به نام شهاب الدوله قتلمش بن اسرائیل ، پیش از وی به ری مسلط شد و به نام خود خطبه خواند و آلب ارسلان به جنگ وی شتافته و قتلمش را در میدان نبرد به قتل رساند . پس از فتح ری ، عمیدالملک به پوزش نزد آلب ارسلان آمد و سلطان جدید ظاهراً او را بخشید اما نقل است هنگامی که اذن خروج از مجلس گرفت و راه افتاد که برود بیشتر اهل مجلس به احترامش بلند شده و دنبالش راه افتادند ، آلب ارسلان هم خشمگین شده و او را به زندان انداخت و یک سال بعد خواجه نظام الملک (وزیر آلب ارسلان) ترتیب قتلش را در زندان داد .   
  آلب ارسلان که همچون عمویش طغرل جنگجویی بی باک بود تقریباً تمام دوره حکومت خود را به جنگ و فتوحات گذراند و مرزهای قلمرو سلجوقی را بیش از پیش توسعه داد . بویژه جنگش در ملازگرد با امپراتور بیزانس شهره عالم است که آورده اند امپراتور روم شرقی با سپاهی دویست هزار نفره به بازپس گیری مناطق سابق رومی عزم جزم کرده بود و آلب ارسلان با تنها پانزده هزار سوار به مقابله با وی شتافته و در حالی که امیدی به پیروزی نداشت و به اشتیاق شهادت در راه جهاد به قلب سپاه روم زده بود آنچنان از کشته پشته ساخت که در تاریخ نظیری ندارد و خود امپراتور روم هم اسیر سلطان گردید و برای آزادیش یک ملیون و پانصد هزار دینار نقد فدیه گرفت! آوازه نبرد ملازگرد در اقسای جهان آن زمان و بویژه اروپا پیچید و چهار ستون بدن پادشاهان اروپایی را به لرزه در آورد!   
  اما بی باکی و جسارت آلب ارسلان عاقبت کار دستش داد! در سال 465 هجری سلطان سلجوقی با سپاهی بزرگ به قصد جنگ با آل افراسیاب از جیحون گذشت . فرمانده یکی از قلاع مرزی به نام یوسف خوارزمی را که مرتکب جرمی شده بود دست بسته نزد سلطان آوردند ، چون یوسف به تندی و بی احترامی با سلطان سخن گفت آلب ارسلان دستور داد تا وی را رها کنند که سلطان خودش وی را به مجازات رساند اما ضربه سلطان خطا رفت و یوسف با کاردی که پنهان کرده بود او را زخم زد و چهار روز بعد آلب ارسلان از عفونت زخم درگذشت .   
  جلال الدین ابوالفتح حسن ملکشاه (465 تا 485 هجری) : بسیاری از مورخان ملکشاه را بزرگترین پادشاه سلسله سلجوقی و حتی برخی بزرگترین فرمانروای ایران بعد از اسلام نامیده اند . این ادعا دو علت دارد ؛ نخست آنکه در تاریخ ایران بعد از اسلام بجز چنگیز و تیمور ، هیچ فرمانروای دیگری را نمی توان یافت که وسعت قلمروش از ملکشاه سلجوقی بیشتر بوده باشد و دوم آنکه دستگاه دیوانی گسترده و منظم این پادشاه ظاهراً بخوبی از اداره این مملکت پهناور بر می آمده است . اما واقعیت آن است که ملکشاه شهرت خود را مدیون خواجه نظام الملک است . اگر خواجه نبود ، ملکشاه نه سیاست اداره چنین مملکتی را داشت و نه مانند طغرل و آلب ارسلان جنگجوی بزرگی بود! به هر حال در وصف ملکشاه و وزیرش فراوان در تاریخ آمده است و از آن دست سلاطینی می باشد که بدون شک در رده شهریاران گمنام ما نمی گنجد پس سخن را کوتاه و به نقل حکایت مشهوری اکتفا می کنم : آورده اند هنگام عبور اردوی ملکشاه از جیحون خواجه رسیدی برای قایقرانان و ملاحان صادر کرد که دستمزد خود را از خزانه داری انطاکیه (در ساحل مدیترانه) دریافت کنند . ملاحان شکایت پیش ملکشاه بردند و چون سلطان علت را جویا شد خواجه فرمود تا در تاریخ ثبت شود که از جیحون تا انطاکیه در تملک سلطان بوده است! همچنین آورده اند در همین سفر سفیر امپراتور روم هم که برای پرداخت خراج سالانه به ایران آمده بود را تا حدود کاشغر (در مرز چین) دنبال خودشان کشاندند و تا به منتها علیه شرقی سفر نرسیدند حاضر به دریافت خراج از سفیر نگردیدند!   
  رکن الدین ابوالمظفر برکیارق (485 تا 498 هجری) : بعد از قتل مشکوک خواجه نظام الملک که برخی به عمال حسن صباح اسماعیلی نسبت می دهند و برخی زیر سر خود ملکشاه می دانند ، حکومت ملکشاه هم چند ماهی بیشتر دوام نیافت و ظاهراً بدست طرفداران خواجه مسموم شد . پس از مرگ سلطان ، همسرش ترکان خاتون با یکی از دشمنان خواجه نظام الملک به نام تاج الملک متحد شده و محمود پسر چهار ساله ملکشاه را بر تخت نشاندند و برکیارق را که بزرگترین پسر و جانشین ملکشاه بود به زندان انداختند . لیکن خانواده و طرفداران خواجه مقتول برکیارق را از زندان فراری داده و پس از گرد آوردن سپاهی در ری به اصفهان (پایتخت سلجوقیان) تاختند و پس از فتح اصفهان و قتل تاج الملک ، برکیارق بر تخت نشست و یکی از پسران خواجه وزیرش شد . با این وجود حکومت برکیارق آرامش نیافت زیرا برادران و عموها و عموزادگان فراوانی از آل سلجوق در گوشه و کنار مملکت داعیه سلطنت داشتند و برکیارق مرتباً در حال جنگ با آنها بود و از همین جا تجزیه مملکت سلجوقی کلید خورد .   
  غیاث الدین ابوشجاع محمد (498 تا 511 هجری) : قوی ترین حریف برکیارق برادر ناتنی اش محمد حاکم تفلیس و آران بود که چندین بار با یکدیگر جنگیدند و اصفهان بینشان دست به دست شد تا عاقبت برکیارق بر اثر بیماری سل درگذشت و پسر خردسالش ملکشاه قدرت آن را نداشت که به رقابت با عمویش بپردازد پس محمد بر تخت سلطنت سلجوقی نشست . از سلطان محمد به نیکی یاد شده و او را حاکمی شریف و دین دار توصیف کرده اند . در زمان سلطنت وی صلیبیون اروپایی که با بهانه شکست های بیزانس از سلجوقیان و به تحریک پاپ راهی خاورمیانه شده بودند فلسطین و سواحل شام از انطاکیه تا غزه را فتح کردند و با اینکه سلطان محمد برخلاف پدرش هیچ کنترلی بر امرا و حکام شام و آسیای صغیر نداشت ، سپاهی به کمک آنها برای مقابله با صلیبیون فرستاد لیکن تفرقه حکام مسلمان آن نواحی باعث شکستشان شد و نتوانستند صلیبیون را از مناطق اشغال شده بیرون کنند .   
  معزالدین ابوالحارث احمد سنجر (511 تا 552 هجری) : عمده اتکای محمد در سلطنت برادر تنی اش سنجر بود که بر خراسان فرمانروایی می کرد و در قسمت قبل به فتح بی نظیر وی در غزنه اشاره نمودیم . تا محمد زنده بود سنجر کمال احترام و اطاعت را نسبت به او داشت اما پس از درگذشت برادر حاضر به قبول سروری پسر چهارده ساله اش محمود نشد ، لیکن طرفین باز احترام یکدیگر را نگه داشتند و محمود فرمانروای غرب ایران (موسوم به عراق عجم) و عراق عرب و سنجر فرمانروای شرق ایران شد ، لیکن با اینکه سنجر عملاً بر سرزمین های غرب ری و اصفهان هیچ نفوذی نداشت محمود و جانشینانش و حتی سلاجقه شام و روم و حتی حکام حجاز به نام او خطبه می خواندند و او را بزرگ دنیای اسلام می دانستند . سنجر در دوران طولانی حکومتش با مشکلات متعدد مواجه بود که مرتباً وی را به چالش می کشیدند با این حال وی سلطانی بود که هم سیاست و علم و هنر و ادب را به خوبی آموخته بود ، و هم از جنگاوری موسسان سلجوقی بهره داشت و از این رو در عمل سلطان بهتری نسبت به ملکشاه بود!   
  سنجر جنگ های فراوانی با غوریان و خوارزمشاهیان و قراختائیان نمود و پیروزی و شکست در کارنامه اش فراوان ثبت شد اما کفه شکست ها کم کم سنگین گردید تا اینکه ماورالنهر را در جنگ با قراختائیان باخت! یکی از قبایل ترک مسلمان ساکن ماورالنهر موسوم به ترکمانان غز که نمی خواستند زیر بار حکومت قراختائیان کافر بروند به حدود بلخ کوچ کردند اما حاکم بلخ حاضر به قبول آنها در آن نواحی نشد و به جنگشان رفت ، غزان وی را شکست داده و بلخ را غارت و مردمش را قتل عام کردند . پس از آن سلطان سنجر با سپاه بزرگی به جنگ غزان رفت اما در بلخ شکست خورد و غزان وی را تا حوالی مرو تعقیب کرده و در اینجا باقی مانده سپاهش را منهزم ساخته و سلطان و همسرش را اسیر کردند و پس از آن بلاد خراسان را به باد غارت گرفته و مردم بسیاری را قتل عام نمودند . نکته جالب درباره ترکان غز آن است که با وجود آنکه در میدان جنگ بی هماورد و پس از آن در قبال مغلوبین بی رحم و خونریز بودند اما تا قبل از شروع جنگ برای اجتناب از آن بشدت تلاش می کردند ؛ آنها پیش از نبرد با حاکم بلخ تلاش زیادی نمودند تا وی را از خود راضی کنند و همین روش را پیش از جنگ با سلطان سنجر هم در پیش گرفتند و حتی پس از اسارت هم وی را سلطان خطاب کرده و احترام می نمودند با این حال سلطان را در اسارت نگاه داشتند زیرا می دیدند که پس از اسارت وی تفرقه بین امرا و شاهزادگان سلجوقی افتاده و حریفی نیست تا آنها را دفع کند . سلطان سنجر بیش از سه سال در اسارت بود تا آنکه همسرش درگذشت و او با خیال راحت توانست به کمک حاکم ترمذ از اسارت بگریزد و به حکومت برگردد . لیکن ضعف پیری و اسارت کار خود را کرده بود و غم ویرانی مملکت هم مضاعف گشته و سلطان را از پا در آورد .   
  سلطان سنجر چون پسری نداشت ، خواهرزاده اش ابوالقاسم محمود را جانشین خود ساخته بود . اما این محمود توان و فرصت فرمانروایی نداشت و هم ترکان غز ، هم یکی از امرای جاه طلب سلجوقی به نام موید الدین آی ابه ، که اسماً وی را سلطان می دانستند ، مرتباً از او برای رقابت و پیشبرد اهداف خود سواستفاده می کردند تا آنکه عاقبت در سال 557 هجری ، آی ابه محمود و پسرش را کور کرد و به زندان انداخت تا مردند . از این تاریخ تا مدتی سرنوشت حکومت در خراسان نامشخص بود . در برخی بلاد به نام سلطان ارسلان خطبه می خواندند ، در برخی بلاد به نام خوارزمشاه و در برخی دیگر به نام سلطان متوفی سنجر! تا عاقبت خوارزمشاهیان کل بلاد خراسان را فتح کردند .   
  اما همانطور که گفتم سلطان سنجر هرچند اسماً فرمانروای جمیع بلاد از کاشغر تا شام و روم بود اما تسلط واقعی اش بر نیمه شرقی این نواحی بود و در نیمه غربی سلسله های مختلفی از سلجوقیان در عراق و شام و روم شکل گرفتند که متاسفانه اقبال آشتایانی در تاریخ ایران بعد از اسلام فقط به سلاجقه عراق که بر نواحی غربی ایران هم حکومت داشتند اشاره کرده و از اشاره مورد به مورد به سلاجقه روم و شام جز در آنجا که سر و کاری با فرمانروایان حدود ایران داشته اند خودداری نموده است . سلاجقه شام که خیلی زود بساطشان جمع شد اما سلجوقیان روم مدتها در آسیای صغیر استقرار داشتند و با اینکه مدتی را نیز به عنوان دست نشانده مغولان حکومت کردند ، انقراض قطعی دولتشان بدست سلاطین عثمانی رقم خورده است . و اما سلاجقه عراق :   
  مغیث الدین ابوالقاسم محمود بن محمد (511 تا 525 هجری) : محمود در ابتدای سلطنت چند نوبت با عمویش سنجر جنگید اما کاری از پیش نبرد . وی همچنین با شورش برادرانش طغرل و مسعود مواجه گردید و مدتی را به دفع آنها مشغول بود تا عاقبت برادران مصالحه کردند . اما مهمترین رویداد دوره سلطنت محمود را قیام گرجیان دانسته اند . مسیحیان گرجی بعد از فتح تفلیس به دست مسلمانان در قرن نخست هجری به مدت چهار قرن در نواحی شمالی و غربی گرجستان فعلی محدود شده بودند تا اینکه در این زمان شخصی داوود نام که به داوود ثانی معروف شد فرمانروایشان را بر عهده گرفت که هم جنگاور بود و هم سیاستمدار و با اینکه مسیحی معتقدی بود به مسلمانان بخاطر دینشان تعرض نمی کرد و از این رو اغلب مسلمانان بلادی که فتح می کرد متعرض او و سپاهیانش نمی شدند در نتیجه کارش بالا گرفت و تفلیس را بعد از چهارصد سال از دست مسلمانان خارج ساخت و دامنه فتوحاتش را از دریای سیاه تا داغستان و شروان و ارمنستان گسترش داد و سلطان محمود و برادرش طغرل هم در جنگ با او کاری از پیش نبردند و این داوود ثانی امروزه یکی از مشاهیر و قهرمانان ملی مردم گرجستان محسوب می شود .   
  آورده اند که در سال 522 هجری سلطان سنجر که شنیده بود محمود از اطاعتش خارج شده با سپاهی به حدود ری آمد ، محمود که قصد جنگ با عمو را نداشت از همدان به استقبالش شتافت و سنجر هم که همه چیز را روبه راه دید برادرزاده را احترام فراوان نموده و با خود بر یک تخت نشاند .   
  بعد از فوت سلطان محمود ، پسرش داوود به تخت نشست اما برادران محمود ، طغرل ، مسعود و سلجوق شاه مدعی سلطنت شدند و چندین سال کشمکش بین طرفین ادامه داشت و سلطان سنجر هم نتوانست بینشان آشتی برقرار نماید تا عاقبت مدعیان یک به یک از میدان به در شدند و عاقبت مسعود ماند و تخت سلطنت سلجوقیان عراق!   
  غیاث الدین ابوالفتح مسعود بن محمد (529 تا 547 هجری) : مهمترین وقایع دوران حکومت مسعود اختلافات وی با دارالخلافه است که به قتل دو تن از خلفا انجامید و هرچند شهرت دادند این دو خلیفه را اسماعیلیان ترور کرده اند کاملاً مشخص بود چه کسی از دفعشان منفعت برده است!   
  بعد از فوت مسعود ، چون او هم پسری نداشت (ظاهراً بعضی از پادشاهان سلجوقی ، بخصوص آنهایی که برادر زیاد داشتند دلشان پسر نمی خواسته است!) برادر زاده اش ملکشاه بن محمود ملقب به ملکشاه ثانی به تخت نشست اما چون حاکمی عیاش و بی کفایت بود درباریان عزلش کرده و برادرش محمد را به تخت نشاندند . لیکن ملکشاه به دارالخلافه پناه برد و با همدستی عمویش سلیمان شاه (که بعد از اسارت سلطان سنجر سعی کرد حکومت خراسان را بدست آورد اما غزان او را به عراق فراری دادند) به مخالفت با برادر پرداخت . سلطان محمد ابتدا سلیمان شاه را در موصل شکست داده و به زندان انداخت و پس از گرفتن تایید سلطنت از خلیفه عباسی ملکشاه را هم با کمک شحنه ری مغلوب نمود اما هنگامی که قصد داشت به آذربایجان بتازد و امیر یاغی آن خطه را مطیع کند به بیماری سل مبتلا شده و در سال 554 هجری درگذشت .   
  بعد از فوت محمد ، باز بین امرای سلجوقی اختلاف افتاد ، آن دسته که طرفدار سلیمان شاه بودند با همدستی شحنه ری که نفوذی به هم زده بود سلیمان شاه را از زندان موصل رها کرده و بر تخت نشاندند و او برای آنکه حاکم قدرتمند آذربایجان را از همراهی با ملکشاه باز دارد پسر خوانده وی ارسلان شاه بن طغرل را ولیعهد خود نمود و ملکشاه هم که در حدود اصفهان بدنبال جمع آوری سپاه بود سال بعد درگذشت . لیکن حکومت سلیمان شاه هم دوامی نداشت و درباریان که از عیاشی و بی کفایتی او عاصی شده بودند وی را گرفته و در زندان انداختند و کمی بعد کشتند و ارسلان شاه را بر تخت نشاندند .   
  ارسلان شاه بن طغرل (556 تا 571 هجری) : ارسلان شاه اسماً سلطان مملکتش بود و عملاً هیچ اختیاری نداشت و پدرخوانده اش اتابک ایلدگز همه کاره مملکت بوده و مناسب حکومتی را بین اقوامش تقسیم نموده بود . اینانج شحه قدرتمند ری ابتدا با حکومت ارسلان موافقت نمود اما چون از قدرت روزافزون ایلدگز به وحشت افتاد جمعی را گرد خود آورده و با محمد بن طغرل ثانی به عنوان سلطان بیعت نمود . ایلدگز به جنگ یاغیان رفته و آنها را شکست داد و با اینانج صلح کرد اما چون اینانج از پرداخت خراج سالانه ری خودداری نمود بار دیگر جنگ در گرفت و اینانج کشته شد . اما مهمترین واقعه دوران حکومت ارسلان شاه شکست گرجیان از سلجوقیان است که باعث شد بیشتر نواحی فتح شده در زمان داوودثانی بار دیگر به دست مسلمانان بیافتد .   
  طغرل بن ارسلان شاه (571 تا 590 هجری) : طغرل سوم را زمانی که خردسال بود اتابک محمد جهان پهلوان پسر اتابک ایلدگز بر تخت نشاند تا مثل پدر بر امور مملکت مسلط باشد . پسران ایلدگز به این شکل اداره مملکت را بین خود تقسیم کرده بودند که جهان پهلوان اتابک اعظم باشد و قزل ارسلان سپهسالار سپاه . چون در سال 582 جهان پهلوان که اتابکی لایق و کاردان بود درگذشت ، طغرل سوم جوانی شده بود شجاع و تربیت یافته و نامجو که نمی خواست زیر فرمان قزل ارسلان قرار بگیرد پس با جمعی از یاران وفادارش شبانه از اردوی قزل ارسلان گریخت و در حوالی دامغان لشکر تعقیب کننده را شکست داد و پس از مدتی استقرار در سمنان و جمع آوری سپاه ، به همدان مراجعت نموده و اصحاب قزل ارسلان را به آذربایجان فراری داد . قزل ارسلان با خلیفه برای شکست دادن طغرل متحد شد اما سلطان جوان پیش از آنکه دو سپاه خصم به یکدیگر برسند به مصاف سپاه خلیفه رفت و آن را به سختی شکست داد . در این فاصله قزل ارسلان همدان را فتح کرده بود و چون سلطان بازگشت و مدتی دو طرف بی نتیجه به نبرد پرداختند ، طغرل تصمیم گرفت بجای همدان به آذربایجان بتازد تا قزل ارسلان را از حمایت این خطه محروم سازد . لیکن پس از مدتی تاخت و تاز در حدود آذربایجان خبر دار شد که قتلغ اینانج پسر اتابک جهان پهلوان و حاکم اصفهان ، با سپاه بزرگی ری را فتح کرده و در راه آذربایجان است پس به مصاف او رفت اما در حوالی زنجان به شدت شکست خورد و چون شنیده بود قزل ارسلان از همدان خارج شده راهی آن شهر شد لیکن قزل ارسلان او را دستگیر و زندانی کرد و فرمان داد که به نام خودش خطبه بخوانند .   
  اما در شبی که قرار بود فردایش قزل ارسلان جشن آغاز سلطنت را برپا کند به شکل مشکوکی کشته شد و باز هم گفتند کار فداییان اسماعیلی بوده است! طغرل با همدستی برخی از امرا از زندان گریخت و در همدان به تخت نشست لیکن حکومتش وضعیت متزلزلی داشت زیرا دو پسر جهان پهلوان یکی در اصفهان حکومت می کرد و دیگری در آذربایجان و هر دو به دنبال سر سلطان!   
  در سال 588 طغرل سپاه قتلغ اینانج را در حوالی قزوین شکست داد و وی را به ری فراری داد . قتلغ در ری متحصن شده و از سلطان علاالدین تکش خوارزمشاه کمک خواست لیکن زمانی که سپاه خوارزمشاه به نزدیکی ری رسید قتلغ گریخت و خوارزمشاه با طغرل صلح نمود با این شرط که بخشی از سپاه خوارزم در ری به نگاهبانی باقی بمانند و ری مرز سرحدات دو طرف باشد . پس از آن طغرل سعی کرد با پسران جهان پهلوان از در سازش در آید و حتی مادر قتلغ را به عقد خود درآورد اما دسیسه های قتلغ پایانی نداشت و عاقبت بار دیگر دو طرف در ری به مصاف هم رفتند و چون قتلغ از سپاه خوارزمشاه کمک خواست و آنها به یاری اش رفتند طغرل این سپاه را به سختی در هم کوبید و قتلغ به خراسان فرار کرد .   
  چون خبر این شکست به تکش رسید با سپاه بزرگی راهی ری شد و قتلغ هم در بین راه به وی ملحق گردید . اما طغرل از سر نادانی در ری مشغول خوش گذرانی شده و از جمع آوری سپاه غافل شده بود و زمانی که سپاه خوارزمشاه به ری رسید با یاران اندکش مغرور و دلاورانه در حالی که اشعار شاهنامه را رجز می خواند به قلب سپاه دشمن تاخت تا عاقبت از پا در آمد و سرش را به دارالخلافه بغداد فرستادند . به این ترتیب دولت سلجوقیان عراق هم به پایان رسید و نواحی غربی ایران ضمیمه ممالک خوارزمشاهی گردید .   
  البته برخی از شاخه های خاندان سلجوقی و اتابکان اسماً تابع آنها تا زمان حمله مغولان (و برخی حتی پس از ان) در نواحی مختلف ایران مثل آذربایجان و اصفهان و کرمان و فارس و لرستان حکومت داشتند اما این حکومت ها هیچکدام مستقل و پردامنه نبودند و از حد حکومت های محلی تجاوز نکردند . با این حال در بین آنها هم بودند کسانی که خدمات ارزنده ای در نواحی تحت اختیار خود داشتند و نامشان به نیکی باقی مانده است . به عنوان مثال می توان به اتابک ابوبکر بن سعد والی فارس اشاره کرد که با تدبیر از ویرانی فارس به دست مغولان جلوگیری کرد و در عوض خراج گذارشان شد . شاعر بزرگ سعدی شیرازی در این زمان می زیست و چون علاقه فراوانی به سعد بن ابوبکر پسر اتابک داشت تخلص سعدی را برگزید هرچند این سعد بن ابوبکر همزمان با پدر درگذشت و فرصت حکومت نیافت .  
شادی روح پدرم و همه درگذشتگان

صلوات


Captain
Captain
نمایه کاربر
پست: 3539
تاریخ عضویت: چهارشنبه ۲۳ بهمن ۱۳۹۲, ۱۱:۴۰ ق.ظ
سپاس‌های ارسالی: 4753 بار
سپاس‌های دریافتی: 7046 بار

Re: شهریاران گمنام

پست توسط bamn »

  خوارزمشاهیان :   
  خوارزم یکی از آبادترین و ثروتمندترین و پر جمعیت ترین بلاد در گستره تاریخی ایران زمین پیش از مغول محسوب می شود . این رونق و ثروت و آبادی به سه جهت محقق شده بود : نخست آنکه ولایت خوارزم بر دشت حاصلخیزی قرار داشت که دلتای رودخانه جیحون محسوب می شد و خاک غنی آن برای کشاورزی و باغداری بسیار مناسب بود . دوم آنکه راه تجارت ماورالنهر با ولگا و روسیه از این سرزمین می گذشت و سود فراوانی نصیب آن می ساخت و سوم آنکه معمولاً خوارزم از عرصه جنگ ها و کشمکش هایی که بین دولت ها و قدرت های مختلف بر سر تصرف خراسان و ماورالنهر رخ می داد به دور بود و اگر هم لشکری گذرش به خوارزم می افتاد معمولاً امرای این ولایت که از دیرباز به خوارزمشاه معروف بودند سر تسلیم و بندگی فرو آورده و با پرداخت باج و خراج مانع از چپاول و ویرانی منطقه می شدند .   
  امرای خوارزم معمولاً تابع حکومت مرکزی در ماورالنهر بودند اما گاهی هم زیر مجموعه خراسان محسوب می شدند از جمله سال 490 هجری که حاکم خراسان قطب الدین محمد را به خوارزمشاهی منصوب کرد و او سر سلسله خوارزمشاهیان معروف تاریخ ایران شد .   
  قطب الدین محمد بن انوشتکین (490 تا 522 هجری) : قطب الدین محمد هیچگاه ادعای استقلال نداشت و همواره در طول دوران حکومتش بر خوارزم مطیع سلطان سنجر سلجوقی بود . او هر سال یک بار یا خودش به پابوسی سنجر می رفت و اگر جنگی در پیش بود در رکابش قرار می گرفت یا پسرش استز را می فرستاد . قطب الدین محمد را به عنوان فردی عادل و شجاع و ادب پرور توصیف کرده اند و در ایام حکومت وی رونق و شوکت خوارزم افزایش فراوان یافت .   
  اتسز بن قطب الدین محمد (522 تا 551 هجری) : اتسز تا سال 530 هجری همچون پدر تابع و گوش به فرمان سلطان سنجر بود و هر سال به خدمت وی می شتافت . اما از این تاریخ به بعد اتسز نافرمان شد و مرتباً از زیر دستورات سلطان سلجوقی شانه خالی می کرد . سنجر سه بار در سال های 533 و 536 و 542 هجری به خوارزم لشکر کشید و هر سه بار اتسز را مغلوب کرد لیکن با عذرخواهی اتسز و یاد نیکی که سلطان از پدرش در خاطر داشت هر سه بار اتسز را بخشید و به حکومت بر خوارزم ابقا کرد . لیکن پس از سال 542 که سلطان سنجر با مشکلات فراوان در ماورالنهر مواجه شده و این منطقه را در نبرد با قراختائیان واگذار کرد ، دست اتسز کاملاً باز شد و داعیه استقلال نمود . زمانی که سنجر با شورش ترکان غز مواجه شده و اسیر گشت اتسز به طمع تسخیر خراسان به این حدود لشکر کشید اما در حوالی قوچان درگذشت و پسرش ایل ارسلان لشکر را به جرجانیه (مرکز ولایت خوارزم) بازگرداند .   
  ایل ارسلان بن اتسز (551 تا 567 هجری) : ظاهراً ایل ارسلان در خود توانایی اداره یک کشور مستقل را بویژه با حضور رقبای قدری که در اطراف و اکناف تاخت و تاز می کردند نمی دید بنابراین همواره در تلاش بود تا اتحاد خوارزم را با ممالک سلجوقی احیا کند لیکن تلاش هایش راه به جایی نمی برد! پس از آنکه لشکر پدر را به خوارزم بازگرداند شنید که سنجر از بند غزان رهایی یافته پس نامه ای برای وی نوشت و اظهار بندگی کرد اما چند ماه بعد خبر رسید که سلطان بزرگ وفات یافته پس ایل ارسلان سه روز عزای عمومی اعلام نموده و با ابوالقاسم محمود بیعت نمود . لیکن همانطور که اشاره رفت سلطان جدید سلجوقی قدرتی از خود نداشت و خیلی زود از معادلات سیاسی منطقه حذف شد . پس ایل ارسلان شروع به مکاتبه با سلطان محمد بن محمود در عراق نمود و سعی داشت تا وی را تشویق به فتح خراسان نماید . لیکن سلطان سلجوقی عراق هم همانطور که اشاره شد گرفتاری های فراوانی با رقبایش داشت و خیلی زود درگذشت و از آن پس کسی در عراق بر تخت ننشست که توان دادن دست دوستی و اتحاد با آن سوی مملکت را داشته باشد و به ناچار ایل ارسلان به خود قبولاند که باید مستقل عمل کند!   
  ایل ارسلان مصمم به فتح ماورالنهر شد و خانات افراسیابی را که به نیابت از قراختائیان بر منطقه حکومت می کردند شکست داده و فراری داد . از سوی دیگر پس از آنکه ابوالقاسم محمود به دست موید آی ابه کور شد ، ایل ارسلان جنگ هایی با وی نمود و حتی مدتی نیشابور را در محاصره داشت لیکن آی ابه تسلیم نشد و کار به مصالحه انجامید . زمانی که ایل ارسلان ماورالنهر را فتح کرد برای آنکه با هجوم قراختائیان مواجه نگردد به آنها اظهار اطاعت کرده و خراجی را که پدرش برای ممانعت از حمله آنها به خوارزم سالانه پرداخت می کرد ادامه داد . لیکن پس از آنکه کم کم قدرتش افزایش یافت به فکر سرپیچی از قراختائیان کافر افتاد و خراج ارسال نشد . قراختائیان هم در سال 567 هجری به خوارزم ریخته و لشکر ایل ارسلان را به سختی شکست داده و مجبور به اطاعت نمودند . ایل ارسلان کمی بعد از این شکست درگذشت .   
  علاءالدین تکش بن ایل ارسلان (568 تا 596 هجری) : پس از مرگ ایل ارسلان پسر کوچکترش سلطانشاه محمود بر تخت نشست اما طبق معمول رسم تاریخ برادر بزرگتر یعنی علاءالدین تکش که والی جند بود زیر بار سلطانی برادر نرفت و با کمک قراختائیان به خوارزم لشکر کشیده و سلطانشاه و مادرش را پیش موید آی ابه فراری داد .   
  سلطانشاه و موید آی ابه با سپاهی راهی خوارزم شدند اما در بیست فرسنگی جرجانیه تکش غافلگیرانه بر آنها تاخت و موید اسیر شده به فرمان خوارزمشاه کشته شد . پس از آن سپاهیان خوارزمشاه به تعقیب سلطانشاه و مادرش پرداخته و در دهستان بر ترکان خاتون دست یافته و وی را هم به قتل رساندند . اما سلطان شاه به نزد سلطان غیاث الدین غوری گریخت . یاران موید آی ابه هم با پسرش ابوبکر طغانشاه بیعت کردند و به نیشابور بازگشتند .   
  تکش مجبور بود بخاطر یاری قراختائیان در به قدرت رسیدن سالانه به آنها خراج پرداخت کند اما نمایندگان گورخان (سلطان بزرگ قراختائیان) هر بار که برای گرفتن خراج می آمدند بی ادبانه و با تحکم نسبت به خوارزمشاه برخورد می کردند تا در نهایت تکش دستور داد تا یکی از سفرا را که از حد گذرانده بود کشتند و آتش جنگ بین دو طرف شعله ور گردید . چون این خبر به سلطانشاه رسید از نزد سلطان غور پیش خان قراختائی رفت و سپاهی از وی گرفت تا خوارزم را فتح کند لیکن تکش آب جیحون را در اطراف جرجانیه رها کرد و سلطانشاه کاری از پیش نبرد ، پس راهی خراسان شده و سرخس را از دست یکی از امرای غز که تابع طغانشاه بود در آورد و طغانشاه هم پس از چند تلاش ناموفق در بیرون کردن سلطانشاه در سال 581 هجری درگذشت و پسرش سنجر به حکومت نیشابور رسید . علاءالدین تکش فرصت را مغتنم شمرده و به جنگ سنجر رفت و پس از دو نوبت محاصره نیشابور ، سنجر را گرفت و کشت و به حکومت خاندان آی ابه بر خراسان خاتمه داد . لیکن جنگ و گریز تکش با سلطانشاه با فراز و فرود بسیار تا سال 589 هجری که سلطانشاه فوت کرد ادامه داشت .   
  پس از خلاصی از برادر ، تکش در دو سو برای گسترش قلمرو اقدام کرد ؛ در سمت شرق به قصد فتح دشت های آن سوی سیحون لشکرکشید اما در نوبت اول سال 591 هجری بشدت از ترکان قبچاقی شکست خورد و نوبت دوم در سال 594 هجری پسرش محمد از قبچاقیان انتقام سختی گرفت .   
  از جانب غرب ، همانگونه که شرحش رفت سلطان خوارزمشاه وارد منازعات سلاجقه عراق شده و حکومتشان را منقرض کرد . پس از قتل طغرل سوم ، تکش به همدان رفت و شنید که سفیری از جانب خلیفه با هدایای فراوان به یک فرسخی همدان آمده اما هنگامی که سفیر را به همدان دعوت کرد او با درشتی پیغام داد که خوارزمشاه برای دریافت خلعت خلیفه باید با احترام و پای پیاده به اردوی سفیر بیاید پس تکش که به نیت سفیر شک داشت به اردویش تاخت و او را فراری داد و از آن پس بین خوارزمشاهیان و خلفای عباسی دشمنی و کدورت برقرار بود و دو طرف چندین نوبت بر سر تسخیر عراق عجم با یکدیگر جنگیدند که غالباً با فتح خوارزمشاهیان همراه بود .   
  مرگ تکش در سال 596 هجری زمانی رقم خورد که سلطان به تلافی قتل وزیر محبوبش بدست اسماعیلیان به قصد فتح قلاع آنها راهی ایران شده بود اما در نیمه راه نیشابور درگذشت و پسرش محمد که سرگرم محاصره قلعه اسماعیلیان در ترشیز بود با آگاهی از مرگ پدر خود را به اردوی وی رساند و حکومت را بدست گرفت و شد سلطان محمد خوارزمشاه ؛ منفورترین پادشاه تاریخ ایران!!!   
  علاءالدین محمد بن علاءالدین تکش (596 تا 618 هجری) : اما به راستی چرا وی منفورترین فرمانروای تاریخ ایران است؟ سلطانی که در جوانی و سال های نخست سلطنت جنگجویی شجاع و سلطانی نامدار بود ، حکومت های پر قدرت غوریان و قراختائیان را منقرض نمود و سودای فتح چین و هند را در سر می پروراند چگونه با چنان خفتی مملکتش را به چنگ مغولان انداخت و ننگ ابدی تاریخ را برای خود خرید!؟ بنده که از مسائل روانشناسی سررشته ندارم اما نقل مشهور این است در سال 613 هجری سلطان خوارزمشاه و سپاهش در حدود دشت قبچاق در حال تاخت و تاز بودند که با سپاه کوچکی از مغولان به رهبری جوجی (پسر ارشد چنگیز) مواجه شدند . جوجی به سلطان پیغام داد که در تعقیب یاغان به آن حدود آمده و قصد نبرد با خوارزمشاه را ندارد اما سلطان محمد در پاسخ گفت چون شما کافر هستید خونتان حلال است و تنها راه چاره تان تسلیم و قبول اسلام است . پس دو سپاه در نبردی نابرابر با هم مصاف کردند و مغولان آنقدر مقاومت کردند تا شب شد و در تاریکی گریختند و گفته اند شجاعت و تهور و شیوه نبرد مغولان در آن روز چنان بر سلطان تاثیر گذاشت که از آن پس هرگاه از آنها می شنید به لرزه می افتاد و عقل و منطقش زائل می گشت!   
  در خصوص چگونگی حملات مغولان به ایران و مقاومت های پراکنده ای که صورت گرفت و سرانجام سلطان محمد خوارزمشاه فراوان شنیده اید و قصد اضافه گویی ندارم . پس از فرجام سلطان محمد ، پسرش جلال الدین سعی کرد اداره امور را بدست گیرد اما بسیاری از امرا و سرداران به حرفش نبودند ، برخی دنبال قدرت و استقلال رفتند و برخی به اردوی مغول پیوستند . به هر صورت جلال الدین توانست سپاهی فراهم آورد و در چند نوبت مغولان را شکست دهد اما بین سپاهیانش اختلاف افتاد و بیشترشان پراکنده شدند و این درست زمانی بود که چنگیز شخصاً به دنبال جلال الدین بود . پس تعقیب و گریز به حاشیه سند رسید و پس از آنکه جلال الدین نتوانست قایق و کشتی برای عبور همراهان فراهم کند به محاصره مغولان درآمد و عاقبت یک تنه به سند زد و از عرض آن گذشت . پس از مدتی تاخت و تاز در سرحدات هند و جمع آوری سپاهی کوچک از راه دریا به غرب ایران رفت و تا زمان کشته شدن در سال 628 هجری بدست یکی از اکراد ، به جنگ و گریز با مغولان و حکام محلی آن نواحی مشغول بود . عده ای از مورخان و بویژه مورخان شبه روشنفکر معاصر بهای زیادی به جلال الدین داده و او را در حد پهلوان و قهرمانی ملی بالا برده اند اما باید دانست جلال الدین با وجود شجاعت فراوان ، نادان و بی سیاست بود و تصمیمات اشتباه و مصیبت بار فراوانی گرفت که عاقبت باعث تباهی خودش و ایران شد!
 
 
شادی روح پدرم و همه درگذشتگان

صلوات


Captain
Captain
نمایه کاربر
پست: 3539
تاریخ عضویت: چهارشنبه ۲۳ بهمن ۱۳۹۲, ۱۱:۴۰ ق.ظ
سپاس‌های ارسالی: 4753 بار
سپاس‌های دریافتی: 7046 بار

Re: شهریاران گمنام

پست توسط bamn »

  امپراتوری مغولان :   
  چنگیزخان مغول یکی از آن چهره های بشدت منفور در تاریخ ایران است! هیچ کس نمی تواند خون های فراوانی را که سپاه مغول در فتح ایران و چین و روسیه و اروپای شرقی و ... ریخت را بشوید و جنایات آنها را به فراموشی سپارد . اما چنگیز خان چگونه موفق شد بیش از نیمی از دنیای شناخته شده آن زمان از سواحل اقیانوس آرام تا مجارستان را فتح کند؟! آیا اگر سلطان محمد خوارزمشاه شجاعت دوران جوانی را در برابر هجوم مغول حفظ می کرد یا سلطان جلال الدین شجاعت و دلاوری اش را با سیاست و ذکاوت همزمان داشت ، می توانستند جلوی هجوم مغول و فتح ایران را بگیرند؟!   
  این سئوالی است که شاید هیچگاه نتوان پاسخ روشنی به آن داد . زیرا از یک سو ایران تنها سرزمینی نبود که مغولان در لشکرکشی های برق آسا و وحشیانه خود فتح کردند ، و از سوی دیگر ثروت و شهرت و موقعیت استراتژیکی که فتح ایران نصیب مغولان کرد و بویژه به خدمت گرفتن سیاستمداران و صنعت گران ایران در اردوی مغول ، به فتوحات بعدی شان کمک فراوانی نمود!   
  اما آنچه مسلم است این که چنگیزخان را باید یکی از بزرگ ترین سیاستمداران و نه سرداران جنگی تاریخ دانست! چنگیز از زمانی که به ریاست طایفه خود رسید هیچگاه پیروزی بدست نیاورد که بتوان آن را شانسی یا با ریسک بالا دانست . برای تک تک حرکات و اعمال و عکس العمل هایش برنامه ریزی می کرد و جوانب را می سنجید . با وضع قوانین یاسا و انضباط آهنین و خدشه ناپذیری که بر نیروهایش اعمال می کرد از آنها بهترین و کارآمدترین نیروهای نظامی کل تاریخ را ساخت! سپاهی که چنگیز مامور تعقیب و دستگیری سلطان محمد خوارزمشاه کرده بود در مقایسه با کل سپاه مغول درصد کوچکی بود اما این سپاه در طول تعقیب ، شهرهای فراوانی را از شمال شرق تا غرب ایران فتح کرد و هنگامی که سرانجام از دست یافتن بر سلطان در ساحل دریای خزر مایوس شد بجای آنکه از راه گرگان به نزد چنگیز بازگردد راهی غرب شد و آذربایجان و قفقاز و شهرهای آباد کرانه های ولگا را به باد غارت گرفته و از شمال دریای خزر را دور زد و در حالی که غنائم و اسرای فراوان برای پیشکش نزد خان مغول آورده بود به ماورالنهر بازگشت و همین لشکرکشی بود که چنگیز را برای فتح روسیه و اروپا تحریک نمود!   
  با این تفاسیر فراوانند مورخان و نویسندگانی که تقصیر کامل اشغال ایران بدست مغولان را فقط متوجه خوارزمشاه دانسته و مغولان را مشتی وحشی بی سواد و عقب مانده معرفی می کنند که یک دفعه از ناکجاآباد پیدایشان شد! خب ، شاید طایفه مغول تا پیش از ظهور چنگیز چنین خصوصیاتی داشته ، اما چنگیز استاد جذب مهارت و دانش و ثروت از سایر طوایف ترک بود و کم نبودند در بین طوایفی که پیش از حمله به چین و ایران با اردوی چنگیز متحد و ادغام شدند ، طوایفی که با سرزمین های متمدن ارتباط و تجارت داشتند و حتی ادیان مختلف اسلام و مسیحیت و یهودیت را بین خود پذیرفته بودند!   
  چنگیز شاید مشرک و بت پرست بود ، اما هیچ وقت مسلمانان را به خاطر دین و مذهبشان تحقیر نمی کرد و با اینکه جناحی از درباریان و اطرافیانش مخالف حضور پررنگ مشاوران و وزرای مسلمان در اردوی وی بودند ، از هرکس که توانمندی و استعدادی داشت ، صرف نظر از دین و نژادش بهره می برد . چنگیز حتی در زمان فتح بلاد ایران اینگونه تبلیغ می کرد که او عذابی است از طرف خداوند که برای تنبیه مسلمانان از گناهان فراوان و کاهلی که در ایمانشان ایجاد شده فرستاده شده است!!!   
  چنگیز استاد جنگ روانی بود و مردم و حاکمان بسیاری از شهرهای ایران پیش از رسیدن سپاه مغول ، عملاً شکست را پذیرفته و تسلیم شده بودند و مغولان هم برخلاف شهرت بدی که پیدا کرده اند هیچ وقت شهرهایی را که بدون مقاومت تسلیم می شدند غارت و کشتار نمی کردند ، فقط فدیه ای به عنوان هزینه و غرامت برای مردم شهر تعیین می شد و حتی اگر فدیه در یک نوبت برای مردم شهر قابل پرداخت نبود آن را قسط بندی می کردند!!! کشتار و غارت فقط در شهرهایی رخ می داد که مقاومت می کردند یا پس از تسلیم به شحنگان و گماشتگان مغول در آن شهر تعرض می نمودند . در نتیجه بیشترین کشتار از ایرانیان در شهرهای ماورالنهر و خراسان رخ داد و سایر مناطق ایران عمدتاً بدون مقاومت تسلیم شده و آسیب جدی ندیدند! (از موارد معدودی که می توان اشاره نمود کشتار مردم آمل و ری بدست همان سپاهی بود که خوارزمشاه را تعقیب می کرد)  
  در زیرکی و سیاست بالا و مرگبار چنگیزهمین حکایت بس که روزی چنگیز از یکی از مشاوران ایرانی و مسلمان خود پرسید : به نظر تو آیندگان چگونه من را قضاوت خواهند کرد؟ آن شخص گفت : آنگونه که سپاهان شما شهرها را نابود کرده و مردم را قتل عام می نمایند ، کسی باقی نمی ماند تا در آینده درباره شما قضاوت کند! و چنگیز پاسخ داد : با این جواب نابخردانه از چشم من افتادی! شهرهای بسیاری هستند که بدون خونریزی تسلیم شده اند و شهرها و ممالک فراوان دیگری در دنیا وجود دارند که آنها را فتح نکرده ام . و آنها درباره ام قضاوت خواهند کرد!!! و چنگیز دیگر از آن شخص مشورت نخواست و آن فرد آنقدر در اردو نادیده گرفته شد تا عاقبت فرار کرده و به ایران بازگشت!  
  پسر ارشد چنگیز جوجی نام داشت . جوجی از مادری متفاوت از مادر برادران کوچکتر خود بود و شایعاتی درباره اینکه وی از نسل چنگیز نیست و حاصل تعرض کسانی است که یک سال پیش از تولدش همسر محبوب چنگیز را دزدیده بودند ، همیشه در اردوی چنگیز به گوش می رسید و جوجی اصلاً بین برادران محبوبیت نداشت . با این وجود سپاهیان تحت امرش بشدت به وی علاقه داشتند چرا که جوجی در عین اینکه همچون پدرش سردار و جنگجوی بزرگی بود ، نسبت به وی خلق و خوی نرم تری داشت و به هنر و دانش مردم کشورهای فتح شده و بخصوص ایران علاقه و احترام فراوان داشت و کمتر نسبت به قتل و غارت شهرهای فتح شده دستور می داد مگر آنکه واقعاً خشمگین گردد!! بیت شعر معروف حافظ هم که گفته "اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را ... به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را" خطاب به جوجی سروده شده که شیراز را بدون خون ریزی فتح و با حاکم آن طرح دوستی ریخته بود!   
  اما جوجی شش ماه قبل از مرگ چنگیز در سال 624 هجری درگذشت و بسیاری معتقدند برادرش جغتای وی را پنهانی مسموم کرده و حتی برخی می گویند این اقدام به تحریک خود چنگیز بوده که نسبت به جوجی مشکوک شده بود .   
  هرچند چنگیز ممالک فتح شده را بین پسران و اقوامش تقسیم کرده بود اما پسر سومش به نام اوگتای را به جانشینی خود انتخاب نمود . با این وجود طبق رسم مغول انتصاب وی به مقام خانی باید به تایید تمام بزرگان و سرداران می رسید از این رو دو سال طول کشید تا همه آنها از دور و نزدیک جمع شده و در سال 626 هجری اوگتای قاآن رسماً خان مغول شد .   
  اوگتای برای فتح باقی مانده مناطق غربی ایران و شکست کامل سلطان جلال الدین ، سپاهی پنجاه هزار نفره را راهی ایران کرد که این سپاه با جذب نیروهای پراکنده در طول راه هنگام رسیدن به ایران دو برابر شده بود! سپاه مغول از شهرهای ایران عبور کرده و وارد عراق شد . سلطان جلال الدین که سپاهیانش از جنگ با سلجوقیان روم فرسوده شده بودند به تصور اینکه سپاه مغول زمستان را در عراق باقی خواهد ماند سپاهش را به دشت مغان فرستاد و خودش در تبریز مستقر شد اما سپاه مغول از راه زنجان وارد آذربایجان شد و جلال الدین را غافلگیر کرد . تعقیب و گریز مدتی ادامه یافت و جلال الدین به سبب بی تدبیری و ظلم هایی که در طول مدت استقرار در نواحی غربی ایران نسبت به مردم شهرها و حکمرانان آن حدود مرتکب شده بود نتوانست متحدان چندانی پیدا کند و عاقبت یکه و تنها در کوهستان های اطراف میافارقین سرگردان بود که بدست یکی از اکراد که اتفاقاً برادرش بدست سلطان کشته شده بود شناسایی و به قتل رسید .   
  سپاه مغول پس از خلاصی از جلال الدین به کار فتح ممالک فتح نشده از ایران مشغول گردید و از سند تا قفقاز و آناتولی ، هر کجا را که سم اسبان مغول پیشتر نرسیده بود ، لگدکوب کرد . از سوی دیگر هم سپاهیانی به اروپا فرستاده شدند که تا حوالی برلین و وین پیش رفتند اما چون خبر مرگ اوگتای قاآن در سال 639 هجری منتشر شد بار دیگر سرداران و بزرگان برای انتخاب خان جدید احضار شدند و فتوحات نیمه تمام ماند . در مورد اوگتای قاآن گفته اند که او عکس بسیاری از خصوصیات پدر را داشته ، ویرانی جنگ ها و لشکرکشی های پدر را آباد نمود و نسبت به خطاکاران و زیر پا گذارندگان قوانین یاسا تا حد امکان تساهل می نمود .   
  بحث بر سر جانشینی اوگتای بیش از چهار سال طول کشید و جناح های مختلف هریک نامزدی بلقوه را حمایت می کرد تا عاقبت پس ارشد خان متوفی به نام گیوک خان بر تخت نشست . گیوک مادری مسیحی داشت و از کودکی با تعالیم مسیحیت پرورش یافته بود از این رو در دوران کوتاه حکومتش وزرا و مشاوران مسیحی قدرتی بیشتر از مسلمانان در دربار مغول داشتند ، از سوی دیگر گیوک برخلاف پدرش خلق و خویی خشن و جنگجو داشت و بیشتر به چنگیز شبیه بود . او سپاهیان جدیدی برای فتح بلاد باقی مانده در چین و ایران فرستاد و خودش در راس سپاه دیگری عازم روسیه شد تا با پسرعمویش باتو (پسر جوجی) که حاضر به تبعیت از دستوراتش نبود بجنگد اما پیش از آنکه دو طرف به هم برسند گیوک بر اثر ضعف مزاج ناشی از مصرف زیاد مشروب ، در سال 647 هجری درگذشت .   
  پس از مرگ گیوک بار دیگر اختلاف بین جناح های مختلف بالا گرفت . باتو که می خواست خود را بزرگ مغول نشان دهد برای تشکیل اجلاس جدید (موسوم به قوریلتای) فراخوان داد اما بسیاری از بزرگان و سرداران و شاهزادگان از آمدن امتنا کرده و زیردستانی پست را به عنوان نماینده به اجلاس فرستادند . باتو هم ترتیبی داد تا مقام خانی به منگو پسر تولوی (پسر دیگر چنگیز) برسد و از خاندان اوگتای خارج شود . منگوقاآن در آغاز ریاست کسانی را که مخالف به قدرت رسیدنش بودند سرکوب کرد و پس از آن با قدرت و تدبیر به اداره ممالک وسیع تابعش پرداخت .   
  اما منگو هم مدت کمی سلطنت نمود و در سال 657 هجری زمانی که همراه با برادرش قوبیلای سرگرم فتح چین جنوبی بود بیمار شده و درگذشت . قوبیلای بدون اینکه شورای بزرگان را تشکیل دهد خودش را خان اعلام کرد و شهر پکینگ (بیجینگ یا پکن) را به عنوان پایتخت اعلام کرد به این ترتیب عملاً به بسیاری از آداب و سنن مغول پشت کرده و با اینکه خودش خان بزرگ و مقتدر و مشهوری در تاریخ شد زمینه را برای تجزیه امپراتوری مغول فراهم ساخت .
 
 
شادی روح پدرم و همه درگذشتگان

صلوات


Captain
Captain
نمایه کاربر
پست: 3539
تاریخ عضویت: چهارشنبه ۲۳ بهمن ۱۳۹۲, ۱۱:۴۰ ق.ظ
سپاس‌های ارسالی: 4753 بار
سپاس‌های دریافتی: 7046 بار

Re: شهریاران گمنام

پست توسط bamn »

  ایلخانان مغول :   
  یکی از نخستین فرامین منگو قاآن پس از به قدرت رسیدن فرستاد هلاکوخان به ایران بود با دو ماموریت ، یکی تصرف قلاع اسماعیلیه و سرکوب این فرقه و دیگری تصرف بغداد و منقرض نمودن خلافت عباسی و هلاکوخان با این دو هدف در سال 651 هجری وارد ایران شد و حکمران قبلی که ارغون نام داشت با دو وزیر دانشمند و برادرش شمس الدین محمد و علاالدین عطاملک جوینی ، به خدمت هلاکو در آمدند .   
  هلاکوخان که برادر ناتنی منگو بود از مادری مسیحی زاده شده و بیشتر مورخان تاکید داشته اند با آنکه ظاهراً بودایی بوده اما به مسیحیان تمایل نشان می داده و از این رو هنگام عزیمت به ایران بیشتر افراد اردویش را مردمان طوایف مسیحی کرائیت و نایمان تشکیل می دادند و مجموع سپاه وی را حدود صد و بیست هزار نفر نوشته اند .   
  هلاکوخان بدون هیچ تعجیلی به آهستگی از سمت آسیای میانه پیش آمد و وارد ایران شده و دژهای اسماعیلیان را از شرق به غرب یک به یک فتح کرد تا به قلعه الموت رسید و در سال 654 هجری این قلعه مشهور را گشوده و رکن الدین خورشاه آخرین حکمران قدرتمند اسماعیلیان را اسیر کرد . آورده اند که در قلعه الموت یکی از نفیس ترین و کمیاب ترین مجموعه کتاب های آن دوران جهان گردآوری شده بود . هلاکو بخاطر شنیده های فراوان و منفی اش از اسماعیلیان دستور داد کتاب ها را بسوزانند اما عطاملک جوینی از خان مغول استدعا نمود که یک دور کتاب ها را بررسی و فهرست نماید و آنهایی را که نفیس و مفید هستند جدا کند سپس باقی کتاب ها سوزانده شدند .   
  گفته شده یکی از دانشمندانی که مقیم قلعه الموت بود خواجه نصیر الدین طوسی منجم و ریاضیدان برجسته بوده که پس از فتح قلعه به خدمت هلاکوخان درآمده و در تحریک خان مغول به قتل خلیفه عباسی هم نقش داشته است زیرا برخی مورخان گفته اند که هلاکوخان تمایلی به کشتن خلیفه عباسی نداشته و بخصوص عده ای در گوش وی می خوانند که ریختن خون خلیفه بسیار بدشگون می باشد اما خواجه نصیرالدین اصرار بر کشتن المستعصم داشت و عاقبت موفق بود!   
  فتح بغداد و انقراض دودمان عباسی در سال 656 هجری رخ داد . پس از آن منطقه آذربایجان را به عنوان مقر اصلی اردوی خود انتخاب کرده و راهی فتح شام و مصر شد . در این زمان صلیبیون که بر بخش هایی از فلسطین و لبنان تسلط داشتند از آمدن هلاکوخان استقبال کردند و حتی شایع شد او همان پریستر جان افسانه ای است که از شرق دور آمده! حتی معروف است پس از فتح دمشق هلاکوخان در حالی که در چپ و راستش پادشاهان ارمنستان و اورشلیم (صلیبیون) در حرکت بودند در دمشق رژه رفته و آن روز را یکی از روزهای فراموش نشدنی مسیحیان در طول جنگ های صلیبی دانسته اند هرچند که خوشی ای زودگذر بود!   
  خان مغول در تدارک حمله به مصر بود که خبر مرگ منگو را شنید و به تصور آنکه قوریلتای جدیدی تشکیل خواهد شد راه مغولستان را در پیش گرفت و وظیفه حمله به مصر را بر عهده یکی از سرداران مسیحی اش به نام کیتوبوقا گذاشت و این کیتوبوقا چنان متعصب بود که دستور داد تمام مساجد دمشق را به کلیسا تبدیل کنند! اما سپاه او در منطقه عین جالوت فلسطین از نیروهای ممالیک مصر (که به تازگی ایوبیان را سرنگون کرده و به قدرت رسیده بودند) به سختی شکست خورد و حتی از شام هم متواری شده و تا حدود موصل عقب نشستند . این ممالیک با اینکه از نظر سیاسی بسیار ضعیف و بی تجربه بودند و کودتاهای مکرری که در دربارشان رخ می داد مصر را به تدریج به ویرانی کشاند در زمان خودشان بهترین سپاه جهان را داشتند که ظرف چند سال بعد از نبرد عین جالوت بساط صلیبیون را از سرزمین های اسلامی برچیدند و چند نسل بعد سپاه تیمور لنگ را مغلوب کردند و سال ها بعد از آن در اوج ضعف و کمبود نفرات ، بدون مقاومتی جانانه تسلیم عثمانی نشدند!   
  کجا بودیم؟! ... آهان!!! هلاکوخان تازه به مغولستان رسیده بود که متوجه شد نتنها از شورای بزرگ خبری نیست بلکه یکی از رقبایش به دنبال سوءاستفاده از غیبت وی و لشکرکشی به ایران است! برکای پسر جوجی که پس از برادرش باتو پادشاه دشت قبچاق شده بود به سمت ایران در حرکت بود . هلاکو سپاه خود را دو قسمت نمود ، خودش به سرعت به سمت ایران رفت و سپاه دیگر را به فرماندهی پسرش اباقا راهی دشت قبچاق کرد . خان ایران در سال 661 هجری در نزدیکی دربند قفقاز با برکای مصادف شده و او را شکست داد اما سپاه برکای در برگشت به دشت قبچاق سپاه اباقا را که سعی داشت آنها را به تله اندازد مغلوب کرده و از مهلکه گریخت . هلاکو پس از آن در حدود آذربایجان ماند و در تدارک سپاه دیگری بود تا به دشت قبچاق بتازد که در سال 663 هجری و در سن 48 سالگی فوت کرد .   
  با اینکه هلاکو شخصاً به تاسیس حکومت مستقل اقدام نکرد اما از آنجا که قوبیلای خان حکم رسمی حکومت او و فرزندانش بر ایران را صادر کرده و عملاً فقط به اداره امور چین می پرداخت ، هلاکو را بانی سلسله ایلخانان مغول می دانند و سایر نواحی هم به همین ترتیب تجزیه شده و امپراتوری مغول از هم پاشید .   
  اباقاخان (663 تا 680 هجری) : اباقا در آخرین ماه های زندگی پدرش با شاهزاده خانم مسیحی از امپراتوری روم شرقی ازدواج کرد و از این گرایش فراوان به مسیحیان داشت و چندین بار با فرستادن سپاهیانی به شام سعی کرد جلوی پیروزی های ممالیک مصر بر صلیبیون را بگیرد اما هر بار سپاهیانش بدشت شکست خورده و منهزم می شدند . او جنگ هایی هم با برکای کرد و در ابتدا پیروز بود اما قشون برکای بسیار بزرگتر از سپاه اباقا بود و توانست تا کناره رود ارس پیشروی کند و اگر مرگ ناگهانی او و بازگشت افرادش به دشت قبچاق نبود شاید حکومت نسل هلاکو بر ایران دوامی نمی یافت!   
  از سوی دیگر براق نامی از نسل جغتای که سلطان ترکستان و ماورالنهر بود در سال 667 هجری به حدود خراسان لشکر کشید و به تاخت و تاز پرداخت اما انباقا در نبردی سخت و سرنوشت ساز او را در حوالی هرات شکست داده و منهزم کرد و آورده اند براق کمی بعد از بازگشت از خراسان اسلام آورد و درباریانش هم به تبعیت از او مسلمان شدند و آنها اولین گروه از بزرگان مغول بودند که به دین اسلام مشرف گردیدند .   
  خاندان جوینی در طول دوران سلطنت اباقا با قدرت و کفایت در دربار سلطان خدمت می کردند و با وجود کارشکنی حسودان تا پس از مرگ اباقا قدرت سیاسی و دیوانی کشور را در دست داشتند .   
  احمد تگودار خان (681 تا 683 هجری) : اباقا تمایل داشت پسرش ارغون جانشینش گردد اما طبق قوانین یاسا ، حق جانشینی به ارشد شاهزادگان زنده تعلق داشت و پس از مرگ اباقا ایلخانی به تگودار رسید که مورد حمایت خاندان جوینی بود . تگودار که از مدتها پیش از رسیدن به سلطنت باطنا قبول اسلام کرده بود پس از به قدرت رسیدن مسلمانی اش را علنی کرد و جمعی از مغولان هم به تبعیت از او مسلمان شدند . با این وجود ارغون که حکومت خراسان را در اختیار داشت با تحریک مخالفان خاندان جوینی به دشمنی با تگودار پرداخت . تگودار او را در جنگ شکست داد اما مجازات نکرد و حکومتش بر خراسان را تمدید کرد . پس از آن تگودار یکی از برادرانش را که از ارغون پشتیبانی کرده بود کشت و چون طبق یاسا کشتن شاهزاده مغول بدست اقوام خودش ممنوع بود ارغون این را بهانه قرار داده و به تحریک پنهانی اطرافیان تگودار پرداخت تا عاقبت آنها شبانه و هنگامی که تگودار مست بود به اردویش ریختند . سپهسالار تگودار دلاورانه جنگید و راهی برای فرار خان و خواجه شمس الدین جوینی وزیر باز کرد و خودش کشته شد اما کمی بعد طرفداران ارغون تگودار و خواجه را یافته و به دستور او کشتند و خاندان جوینی هم در این تغییر و تحول از قدرت پایین کشیده شدند .   
  ارغون خان (683 تا 690 هجری) : ارغون برخلاف تگودار تمایلی به اسلام نداشت و تا حد ممکن از درباریان مسلمانش کاست . بعد از سرنگون کردن خاندان جوینی ، وزارت وی ابتدا به امیربوقا نامی داده شد که از خائنان اردوی تگودار بود و این امیربوقا آنقدر قدرت گرفت که ایلخان دربرابرش اسمی ظاهری بود! لیکن طبیبی یهودی به نام سعدالدوله توانست با زیرکی کم کم پیش ارغون محبوبیتی یابد و امیر بوقا را حذف و به قتل رساند . سعدالدوله در ایام کوتاه صدارتش همه مناسب دولتی را به مسیحیان و یهودیان داد و حتی حکمی از ارغون گرفت برای لشکرکشی به حجاز و تبدیل کعبه به بتخانه! اما طولی نکشید که امرای ارغون کم کم بر او عاصی شده و شش روز قبل از مرگ ایلخان ، سعدالدوله را به قتل رساندند .   
  گیخاتو (690 تا 694 هجری) : معروف است که گیخاتو بسیار دست و دلباز بود و در حاتم بخشی و ولخرجی چنان افراط نمود که یک دینار در خزانه ایلخانی باقی نماند! به پیشنهاد درباریان تصمیم گرفتند به سبک حکومت چین پول کاغذی چاپ و ترویج کنند اما بازاریان شهرها به مخالفت برخواسته و دکان ها را تعطیل کردند و کشور در آستانه شورش و انقلاب قرار گرفت و گیخاتو مجبور به لغو این طرح شد!   
  گیخاتو مردی فاسد و فاسق بود و مرتباً به نوامیس مردم و درباریان دست درازی می کرد از این رو گروهی از سرداران و درباریان به رهبری بایدو شورش کرده و گیخاتو را به قتل رساندند . اما حکومت بایدو هم دوامی نیافت زیرا غازان خان حاکم خراسان که با تلاش های سردارش امیر نوروز با جمع کثیری از اصحابش به اسلام گرویده بود بر علیه بایدو شورید و او را مغول نموده ، خود بر تخت ایلخانی تکیه زد و از این زمان به بعد عموم مغول در ایران مسلمان شدند .   
  محمود غازان (694 تا 703 هجری) : غازان با آنکه تازه مسلمان بود و در میان تازه مسلمانان معمولاً تعصب و خشونت نسبت به ادیان دیگر معمول نیست ، اما نسبت به غیر مسلمانان شدت عمل در پیش گرفت ، کلیساها و کنیسه ها و آتشکده ها و بتخانه ها را ویران کرد و مغولان بودایی را که حاضر به قبول اسلام نشده بودند بشدت تنبیه نمود . در دوران حکومت غازان کشمکش و جنگ قدرت بین درباریان هم بسیار شدت بود و افراد زیادی از جمله امیر نوروز در این میان قربانی شدند . غازان جنگ هایی هم با ممالیک مصر داشت اما همچون گذشتگان توفیق چندانی در برابر آنها نداشت . وی همچنین مجموعه قوانینی جایگزین یاسای چنگیز نمود تا با شرع اسلام هماهنگ باشد که به یاسای غازانی معروف شدند .   
  محمد خدابنده اولجایتو (703 تا 716 هجری) : مطالب درباره سلطان محمد خدابنده اولجایتو بسیار ضد و نقیض است! می دانیم که او بر اثر معاشرت با علامه حلی شیعه شده بود ، از این رو مورخان شیعه در وصف خوبی ها و ثمرات نیک وی بسیار نوشته اند و از آن سو مورخان سنی مذهب تا توانسته اند نقاط ضعف و اعمال نادرست را راست یا دروغ به وی نسبت داده اند! البته می دانیم که سلطان محمد خدابنده برخلاف برادرش غازان ، در مذهب تعصب نداشت و زمانی هم که شیعه شده بود چون هنوز در بسیاری از بلاد ایران اکثریت با اهل تسنن بود با آنها مدارا کرده و اجازه می داد به نام خلفا خطبه بخوانند . دو کار مهم که در دوره سلطان محمد خدابنده به انجام رسید یکی بنای شهر و گنبد سلطانیه بود که پس از مرگ در زیر همان گنبد دفن شد و دیگری فتح گیلان ، زیرا گیلان تنها بخش از خاک ایران بود که تا آن زمان در برابر هجوم مغول مقاومت کرده بود . اولجایتو ابتدا سفرایی نزد امرای محلی گیلان فرستاد و آنها را به اطاعت فراخواند . جمیع امرا هدایایی نزد سلطان فرستاده و سروری وی را قبول کردند اما کمی بعد شایع شد که تعدادی از سرداران سپاه مغول چشم طمع به تصرف اراضی حاصلخیز گیلان دوخته اند از این رو امرای این خطه شورش کردند ، سلطان مغول هم از چهار سو لشکریانی به آن سامان فرستاد که هرچند با مشقت و تلفات فراوان ، گیلان را فتح کردند ، اما اولجایتو امرایی را که تسلیم شدند بخشید و به شرط اطاعت بر سر املاکشان باقی گذاشت .   
  ابوسعید بهادرخان (716 تا 736 هجری) : ابوسعید با آنکه به شهادت مورخان سلطانی کریم و رشید و علم دوست بود ، از سیاست بهره چندانی نداشت و از این رو جناح های مختلف درباریان که در عهد اولجایتو مهار شده بودند بار دیگر به جان هم افتادند و بسیاری از درباریان و سرداران لایق از جمله دانشمند بزرگ خواجه رشید الدین فضل الله همدانی به قتل رسیدند . با این اوضاع و احوال پس از مرگ ابوسعید که فرزندی هم نداشت ، ممالک ایلخانی دچار ضعف و انحطاط فوری شد و با اینکه درباریان سعی کردند با به تخت نشاندن تعدادی از شاهزادگان مغول اوضاع را دوباره سامان دهند مملکت ظرف چند سال تجزیه گردید و ابوسعید رسماً آخرین ایلخان مغول لقب گرفت . آخرین اسمی که از ایلخانیان در تاریخ مانده سکه هایی است که در سال 756 هجری به نام ایلخانی ملقب به انوشیروان عادل!!! ضرب شده که هویتش چندان مشخص نیست اما پس از آن هیچ اثری از ایلخانیان در تاریخ دیده نمی شود!
 
 
شادی روح پدرم و همه درگذشتگان

صلوات


Captain
Captain
نمایه کاربر
پست: 3539
تاریخ عضویت: چهارشنبه ۲۳ بهمن ۱۳۹۲, ۱۱:۴۰ ق.ظ
سپاس‌های ارسالی: 4753 بار
سپاس‌های دریافتی: 7046 بار

Re: شهریاران گمنام

پست توسط bamn »

  دوستان عزیز ، انشالله طی یکی-دو هفته آینده این مجموعه را که از بیش از یک سال قبل ناتمام مانده ، به پایان می رسانم ، پس اگر نظر ، پیشنهاد یا انتقادی درباره ادامه آن دارید ، بیان نمایید . با تشکر .  
شادی روح پدرم و همه درگذشتگان

صلوات


Captain
Captain
نمایه کاربر
پست: 3539
تاریخ عضویت: چهارشنبه ۲۳ بهمن ۱۳۹۲, ۱۱:۴۰ ق.ظ
سپاس‌های ارسالی: 4753 بار
سپاس‌های دریافتی: 7046 بار

Re: شهریاران گمنام

پست توسط bamn »

  یک سال بعد از فوت سلطان ابوسعید ، در یکی از روستاهای اطراف شهر کٍش در نزدیکی سمرقند ، خونریز جبار دیگری متولد شد که با حمله به ایران از کشته پشته و از سرها ، هرم ها ساخت ، اما در فاصله اینکه این جبار در ماورالنهر رشد و نمو یابد ، ایران درگیر آشوبی بی مانند بود و در هر گوشه از ممکلت شخص یا خاندانی با عناوین و بهانه های مختلف حکومت می کردند . برخی از آنها به دنبال جانشینی و کرسی ایلخانی بودند ، برخی امرای مغول بودند از پی استقلال و مال و مکنتی برای خود ، برخی از نسل ترک زادگان ایران پیش از مغول بودند و گروه اندکی هم پارس نژاد و به دنبال احیای استقلال ایران و ایرانی . اوضاع آن روزگار چنان آشفته بوده که حتی نام برخی از این امرا و سلاطین در تاریخ گم شده و به ما نرسیده است . با این حال سعی می کنم به تعدادی از مهمترین و قابل توجه ترین آنها در ادامه مطلب اشاره نمایم . 

   آخری :  
 بعد از مرگ ابوسعید ، وزیرش خواجه غیاث الدین محمد (فرزند خواجه رشیدالدین فضل الله) ، ارپاگاون نامی از نسل اربق بوکا (برادر هلاکوخان) را که ابوسعید هم به وی علاقه داشت ، به تخت ایلخانی نشاند . ارپاگاون بلافاصله بعد از به تخت نشستن با حمله پادشاه دشت قبچاق مواجه شده ، به مصافش رفت و در حوالی رود کرا شکستش داد و به تبریز بازگشت . ارپاگاون نسبت به اطرافیانش بدبین بود و عده ایی را به اتهام تلاش برای براندازی اش دستگیر کرد و کشت و برخی را از تبریز فراری داد . کم کم بسیاری از درباریان واقعاً به فکر توطئه افتادند و با تحریک امیر علی پادشاه والی قدرتمند دیاربکر ، وی را به جنگ ارپاگاون فرستادند که در این جنگ ارپاگاون و خواجه غیات الدین محمد دستگیر و به قتل رسیدند . 

 امیر علی پادشاه موسی خان نامی از نسل بایدو را به ایلخانی نشاند ، اما این یکی هم ظالم و بی کفایت از کار درآمد و ظرف چند ماه همان سرنوشت برای این دو هم تکرار شد و امیر علی در شورش امیر شیخ حسن بزرگ ایلکانی والی قدرتمند روم به قتل رسید و موسی خان اسیر شد . امیر شیخ حسن هم ایلخانی را به محمدخان نامی داد از نسل منگو تیمور پسر هولاکو خان . 

 اما باز جناحی از درباریان از این انتصاب رضایت نداشتند پس گشتند و مغولی از نسل یکی از برادران چنگیز طغاتیمور نام را یافته و در خراسان گردش جمع شدند . اما لشکرکشی آنها به آذربایجان نتیجه نداد و در این بین موسی خان هم که از تبریز پیش طغاتیمور گریخته بود کشته شد ، پس طغاتیمور به خراسان بازگشت و در آن حدود حکومت مستقلی برای خودش برپا نمود . 

 چند ماه پس از دفع حمله طغاتیمور ، باز شورش دیگری آغاز شد . توضیح آنکه یکی از حاکمان بلاد رومی ایلخانی امیر تیمورتاش بن امیر چوپان سلدوز ، به سبب آنکه سلطان ابوسعید دستور قتل پدرش را صادر کرده بود علیه وی شورش کرده و پس از شکست نزد الملک ناصر مملوک مصر گریخته بود . الملک ناصر ابتدا با وی طرح دوستی ریخت اما تیمور تاش فرد بسیار مستبد و با جذبه ایی بود و درباریان مصر را به تدریج گرد خود جمع می کرد ، پس الملک ناصر به بهانه اینکه بین او و ابوسعید را آشتی دهد وی را روانه ایران کرد اما دستور داد در بین راه به قتلش رساندند . پسر تیمور تاش ، امیر شیخ حسن چوپانی که برای آنکه وی را با امیر شیخ حسن بزرگ اشتباه نگیرند به امیر شیخ حسن کوچک معروف شد ، چند سالی را از ترس دشمنان مخفیانه زیست تا اینکه با دیدن اوضاع نابسامان به فکر حکومت افتاد . پس برای اینکه عده ایی را گرد خود جمع کند یکی از غلامان پدرش را که اندک شباهتی به وی داشت یافته و مجبورش کرد تا وانمود کند تیمور تاش است که از زندان مصر گریخته و حتی وی را به ازدواج مادرش درآورد!  

 با بالا گرفتن کار شیخ حسن کوچک و تیمور تاش دروغین ، شیخ حسن بزرگ به مصاف او رفت اما با خیانت برخی امرایش مجبور به فرار شد و شورشیان محمد خان را گرفته و کشتند . با ورود شیخ حسن چوپانی به تبریز چون شخص نامداری از خاندان هلاکوخان نیافتند ایلخانی را به خواهر سلطان ابوسعید به نام ساتی بیک دادند . شیخ حسن بزرگ سعی کرد طغاتیمور را تحریک کند که دوباره به آذربایجان لشکر کشد اما چون دید بین امرای خراسان پشتیبانی ندارد طغاتیمور را رها کرده و به آشتی نزد شیخ حسن کوچک آمد . 

 اما میانه شیخ حسن کوچک و ساتی بیک شکرآب شد ، پس شیخ حسن او را مجبور کرد با سلیمان خان نامی از نسل یشموت ، یکی دیگر از پسران هلاکوخان ، ازدواج کند و سلیمان خان به ایلخانی رسید . شیخ حسن بزرگ باز سر به شورش برداشت و پسر آلافرنگ بن گیخاتو به نام شاه جهان تیمور خان را ایلخان کرد اما دو طرف در مصاف با هم کاری از پیش نبردند . پس آذربایجان و روم و عراق عجم تحت تسلط شیخ حسن کوچک چوپانی باقی ماند و شیخ حسن بزرگ با کنار گذاشتن شاه جهان تیمور خان ، برای خود حکومت مستقلی در عراق عرب برپا کرد که به آل جلایر معروف شدند . 

   و آل جلایر :  

 سلیمان خان تا سال 745 هجری ایلخان اسمی بود اما قدرت را شیخ حسن کوچک چوپانی در اختیار داشت که پس از تقسیم مملکت با شیخ حسن بزرگ جلایر ، به سودای فتح نواحی مرکزی ایران مرتباً به فارس و اصفهان لشکر می فرستاد و با آل اینجو و آل مظفر در کشمکش ، و گاهی با یکی علیه دیگری متحد! شیخ حسن کوچک در سال 744 هجری سپاهی برای فتح مملکت سلاجقه روم به جانب غرب آناتولی فرستاد اما این سپاه شکست خورده بازگشت پس شیخ حسن کوچک فرمانده آن سپاه را به زندان انداخت اما همسر شیخ حسن که سر و سری با آن فرمانده داشت مشکوک شد که نکند شیخ حسن از کار آنها آگاه شده پس شبانه وی را مسموم کرد و کشت .  

 سلیمان خان پس از مرگ شیخ حسن خزانه و دارایی های وی را بین سرداران و امرا تقسیم و خود به قره باغ فرار کرد و تا پایان عمر همانجا ماندگار شد . برادر شیخ حسن ، ملک اشرف ، که در فارس بود بعد از شنیدن خبر مرگ برادر به آذربایجان آمد و با مغلوب کردن مدعیان به تخت حکومت رسید . ظاهراً همین ملک اشرف بوده که به نام ایلخانی " انوشیروان عادل " نام سکه می زده اما از سرنوشت این ایلخان کذایی اطلاعی در دست نیست! 

 ملک اشرف چهارده سال با ظلم و سفاکی تمام بر آذربایجان حکومت کرد و فقط به دنبال کوچکترین بهانه می گشت تا مردم و امرا و سرداران را معذول و مقتول کرده و اموالشان را چپاول نماید . عاقبت در سال 758 هجری با دعوت مردم و بزرگان تبریز ، جانی بیک خان اوزبک پادشاه دشت قبچاق (دشت های جنوب روسیه از اوکراین تا دریاچه بایکال) که حاکمی عادل و دیندار بود با سپاهی وارد آذربایجان شد . ملک اشرف با شنیدن این خبر خزانه ایی را که با قتل و غارت و ستم گردآورده بود بار چهارصد استر و هزار شتر کرد و به خوی فرستاد و سعی کرد در اوجان با سپاه جانی بیک خان مقابله کند اما خیلی سریع شکست خورد و به سمت خوی فرار کرد لیکن دستگیر و مقتول شد و خزانه اش به غنیمت درآمد . جانی بیک خان فرزندان ملک اشرف را همراه خود به پایتختش غازان برد و حکومت چوپانیان به پایان رسید . 

 از آن طرف حکومت شیخ حسن بزرگ آل جلایر در عراق عرب حدود هفده سال بطول انجامید هرچند گفته اند در بیشتر این مدت حکمران واقعی و مدبر ، همسرش دلشاد خاتون (همسر سلطان ابوسعید ایلخانی پیش از فوتش) بوده است . آل جلایر را ایلکانیان هم گفته اند زیرا اینها از طایفه ایی از مغول به همین نام بودند و نباید با ایلخانیان اشتباه گرفته شوند . 

 پس از فوت شیخ حسن در سال 757 هجری ، پسرش معزالدین اویس به حکومت رسید که از جمله شهریان بزرگ گمنام است! اویس در سال 759 به آذربایجان لشکر کشید و تبریز را از دست عمال پادشاه قبچاق خارج کرد اما چون سردارانش در ادامه جنگ سستی کردند و جمعی از سپاهیان پراکنده شدند به عراق بازگشت . سال بعدش امیر مبارزالدین محمد مظفری از فارس به آذربایجان رفت و تبریز را تسخیر کرد اما چون سپاه اویس بار دیگر وارد آذربایجان شد ، امیر مظفری شهر را به وی واگذار نمود و بازگشت . 

 اویس در طی سال های بعدی که امرای مظفری در مرکز ایران سرگرم جنگ و رقابت بودند ، به اختلافات بین آنها دامن می زد و در عمل آنها را تحت نفوذ خود داشت . تا اینکه در سال 776 به قصد دفع طغاتیموریان که در حدود ری و ساوه پیشروی کرده بودند به راه افتاد اما بیمار شد و درگذشت . از او در تاریخ به نیکی نام برده شده و شعرای زیادی مثل عبید زاکانی و سلمان ساوجی در مدحش سروده اند . 

 بعد از مرگ سلطان اویس پسر دومش حسین به حکومت رسید و امرا حسن ، پسر ارشد اویس را پیش از آنکه فرصت اعتراض پیدا کند مقتول کردند . این سلطان حسین برخلاف پدرش حاکم عیاش و بی کفایتی بود و مرتباً با شورش مواجه می شد و اگر کمک های عادل آقا حکمران قدرتمند سلطانیه نبود ، بساط حکومتش خیلی زود جمع می گردید .  

 اما عاقبت در سال 784 هجری سلطان حسین در شورش برادر دیگرش احمد به قتل رسید . برادر دیگری بایزید نام ، گریخته و نزد عادل آقا در سلطانیه پناهنده شد و عادل آقا وی را سلطان نامید . از آن پس چندین سال بین سلطان احمد و عادل آقا به جنگ و کشمکش گذشت و تبریز و سلطانیه چندین بار بینشان دست به دست شد تا اینکه در سال 788 هجری سپاهیان تیمور لنگ سلطانیه و آذربایجان را فتح کردند . از سرنوشت عادل آقا و سلطان بایزید اطلاع درستی در دست نیست ، اما سلطان احمد به عراق گریخت و هفت سال در آنجا بود تا اینکه سپاهیان تیمور وارد عراق شده و او را از بغداد به مصر فراری دادند . تا زمانی که تیمور زنده بود ، سلطان احمد جلایر در مصر مخفی ماند ، پس از مرگ امیر ، به عراق بازگشت و بار دیگر آنجا را تسخیر نمود و پنج سال دیگر حکومت کرد تا اینکه بدست قرا یوسف ترکمان مغلوب و مقتول شد . هرچند پس از مرگ سلطان احمد ، باز نام برخی از امیر زادگان ایلکان در تاریخ برده شده اما همه آنها تابع حاکمان ترکمان پس از تیمور در غرب ایران بوده اند . 

 ادامه دارد ...  
شادی روح پدرم و همه درگذشتگان

صلوات


ارسال پست

بازگشت به “تاريخ ايران”