
در دههء هفتاد ميلادي، با ورود صدام به صحنهء سياست عراق به عنوان شوراي فرماندهي انقلاب و معاون احمد حسنالبكر، به تدريج دچار گرفتاري شديدي شدم. اين مسئله به خاطر شباهت زيادي بود كه ميان من و صدام وجود داشت و به حد همشكلي ميرسيد. من در سال 1944 در يك خانوادهء متوسط در كربلا به دنيا آمدم. مرحوم پدرم در سال 1975 از دنيا رفت. او معلم و من به عنوان تنها فرزند او تا سال 1979 به اين شغل اشتغال داشتم.
در هر مجلسي كه در كربلا وارد ميشدم، همه لب از سخن ميبستند و نگاههاي همراه با ترسشان جلب من ميشد؛ تا اينكه يك نفر از افراد حاضر كه مرا ميشناخت، به اطلاع آنها ميرساند كه من صدام نيستم؛ بلكه «ميخائيل رمضان» ام.
دردها و رنجهاي من هنگامي بيشتر شد كه تلويزيون به انحصار صدام درآمد و به مناسبت ديدار از روستاها، مدارس، خانهها، بيمارستانها و شركت در كنفرانسها، انجام ملاقاتها به طور دائم در صحنهء تلويزيون حاضر گرديد. عبارت «جناب معاون» ديگر نقل محافل خاص و عام شده بود و موضوع مشباهت با او براي من به يك مشكل واقعي تبديل گشته بود. اولين گام در اين راه، توسط «اكرم سالم الكيلاني»، شوهر خواهرم، برداشته شد. او عضو حزب بعث و كارمند دون پايهاي بود كه براي ارضاي تمايلات نفساني و جلب توجه صدام، اين موضوع را به اطلاع مسئولان حزب رساند.
در سال 1977، بعد از آنكه صدام از موضوع شباهت من به خودش باخبر شد، شخصن مرا احضار كرد. وقتي وارد دفتر مخصوصش شدم، شديدن دچار شگفتي شد، تا جايي كه اين شباهت زياد، او را مات و مبهوت كرد. در طي ديدار با او، به من پيشنهاد كرد كه خدمتي به او بنمايم كه در واقع خدمت به عراق است. او گفت: «تو ميتواني مردم عراق را از ديدارهاي تفقدي من بهرهمند كني و اوقات باارزشي برايم فراهم آوري.»
پس از موافقت من با اين خواسته كه چارهاي جز قبول آن نبود، در اختيار بخش ويژهاي قرار گرفتم و اجازهء خروج از اين بخش را به جز در مواقع بسيار ضروري، آن هم با قيافهء ناشناخته، نداشتم. بيني من كه كوچكتر از بيني صدام بود، تحت عمل جراحي قرار گرفت؛ به نحوي كه از نظر حجم، مطابق بيني صدام شد.
افسراني كه از ادارهء استخبارات به رياست «محمد الجنابي»، بر آموزش و تعليم من نظارت داشتند تا در حركات و سكنات و شيوهء سخن گفتن، به كار بردن عبارات، راه رفتن و هر آنچه مربوط به صدام ميشد، شبيه او شوم. صدام شخصن بر اين امور كه چندين ماه به صورت محرمانه ادامه داشت، و كسي جز تعداد اندكي از ماموران ويژهء استخبارات، محافظان شخصي صدام، و عدي (پسر بزرگ صدام) از آن باخبر نبودند، نظارت داشت.
ديدار با صدام
هنگامي كه از طرف صدام براي ديدار با او احضار شدم، تصور نميكردم اين ملاقات اين همه وقت از من بگيرد و آن همه مرا به زحمت بيندازد. من و شوهر خواهرم (اكرم)، به مدت چهار روز در يك آپارتمان در داخل قصر رياست جمهوري اسكان دادند. در اين مدت منتظر ديدار با صدام بوديم. اين آپارتمان بسيار وسيع و مجلل بود. افراد خدمتكار براي ما هرگونه غذا و پوشاكي كه ميخواستيم، فراهم ميكردند. در روز پنجم، يك دستگاه اتومبيل ويژه براي بردن ما نزد صدام در جلوي آپارتمان حاضر شد. ساعت دقيقن 11 صبح بود. همه سوار اتومبيل مرسدس بنز شديم و اتومبيل از مقابل مكاني كه من در آن ساكن بودم، به سمت محل اقامت صدام و دقيقن به محل ويژهء مهمانان به راه افتاد. اتومبيل با سرعت بسيار بالا حركت كرد و در مقابل ساختمان قصر ويژهء صدام توقف كرد. افسران محافظ ما را به درون اتاقي راهنمايي كردند و ما را تنها گذاشتند. مدتي بعد، افسري مافق از بقيه، با چهرهاي دراز و پهن و ترسناك نزد ما آمد. نگاهش از هر جهت انسان را دچار ترس و وحشت ميكرد. رو به من كرد و گفت: «شما بايد ميخائيل رمضان، شبيه جناب رئيس جمهور باشيد؟»
گفتم: «بله، من همانم»
گفت: «جناب رئيس ميخواهند با شما ملاقات كنند؛ اما در صورتي ميتوانيد ايشان را زيارت كنيد كه شما هم همان مراحلي كه بقيه براي ديدار با وي طي ميكنند، پشت سربگذاريد:
1- بازرسي از سر گرفته تا نوك انگشتان پا.
2- بيرون آوردن تمام لباسها و پوشيدن لباسهاي ديگري به جاي آن.
3- شستن تمام بدن با آب و دتول. (مايع ضدعفوني كننده)
اين اقدامات براي من و شوهر خواهرم انجام شد. سپس مرحلهء دوم كه همان معاينات پزشكي بود، آغاز شد. پزشكي احضار شد و شروع به معاينهء ما كرد تا نسبت به نبود هرگونه سم يا ميكروبي كه ممكن است حامل آن باشيم و صدام در طي ديدار با ما به آن مبتلا شود، مطمئن شود.
پس از طي اين مراحل، همان افسر ترسناك ما را به سمت اتاق صدام هدايت كرد و خود در را گشود. ما پشت سر او وارد دفتر صدام شديم. حالا من رو در روي صدام بودم و تنها چند قدم با هم فاصله داشتيم. صدام هنگامي كه نگاهش به من افتاد، به شدت تعجب كرد. من اين حالت را در او به وضوح ملاحظه كردم. در حالي كه نميتوانست باور كند انساني تا اين اندازه شبيه اوست، به من خيره شده بود؛ اما بر خودش مسلط شد و تلاش كرد كه متعجب نشده است. سپس به ما اجازه داد تا بنشينيم. دفتر از نظر شكوه و جلال، شبيه به قصرهاي افسانهاي بود كه در داستانها دربارهء پادشاهان قديم آورده بودند. ديوارهاي دفتر به سبك ديوارهاي پادشاهان قديم فرانسه مزين شده بود؛ به نحوي كه رنگها با هم متناسب بوده و از زيبايي خاصي برخوردار بودند. بعضي از نقاط اين ديوارها، آن طور كه بعدن متوجه شدم، با طلا پوشيده شده بودند. همهء اسباب و وسائل اين دفتر از خارج وارده شده و بر اساس مدلهاي خارجي بودند.
صدام گفت: «راحت باشيد، بنشينيد، بنشينيد.»
با همهء اينها، آن روز دچار ترس و وحشتي شدم كه در طول عمرم تجربهاش نكرده بودم. صدام براي كسي كه بار اول او را ميبيند، خيلي ترسناك نيست؛ اما سابقهء اوست كه باعث رعب و وحشتي ميشود كه بر آن دفتري كه ما در آن قرار داشتيم، سايه افكنده بود. ميترسيدم سخني به زبان آورم كه حاكي از حماقت من باشد. من ميترسيدم؛ اما اكرم كاملن در جاي خودش منجمد شده بود.
صدام سر سخن را باز كرد و با لبخند مكارانهاي از من پرسيد: «ميخائيل، مادرت اهل كجاست؟»
جواب دادم: «جناب رئيس جمهور، مادرم در كاظمين متولد گشته و در همان جا هم بزرگ شده است.»
صدام با مكر و حيله پاسخ داد: «امكان دارد پدرم از كاظمين ديدار كرده و با مادر تو ملاقاتي داشته باشد! اين مسئله شباهت زياد ما را تفسير ميكند.» (او اين عبارت را با كلمات بسيار زشتي بيان كرد كه من در اينجا نميتوان آنها را بنويسيم.)
با لبخند و مودبانه گفتم: «بله، ممكن است همين طور باشد، جناب رئيس!»
افراد حاضر در دفتر، از جمله اكرم، با صدام كه از ته دل ميخنديد، همصدا شدند. در آن هنگام من نتوانستم تنفر خودم را بروز دهم.
برعكس صدام، عدي انساني احمق و به علاوه بسيار مغرور است. تصور كنيد حماقت با غرور همراه شود؛ عدي چنين انساني بود. عدي از نظر جسماني، بلندقامت و لاغر است و بيشتر ويژگيهاي مادرش را دارد. بينياش خيلي باريكتر از صدام است، اما چشمان عميق و نافذ او شبيه چشمان پدرش است. از همان لحظهء اول تنفر بسيار شديد از عدي در دلم ايجاد شد. و اين تنفر با گذشت زمان، بسيار بيشتر گرديد.
خدمتكاري همراه با پاكت بزرگي از سيگار برگ هاوانا به صدام نزديك شد. صدام سيگاري برداشت، سپس من و اكرم نيز سيگاري برداشتيم. صدام گفت: «اطلاع داري كه كارهاي معمولي روزانهء ما خيلي زياد است و من ميدانم ملت عراق، عاشق رئيس جمهورشان هستند! اما مسئوليتهايم به حدي زياد است كه وقت كافي براي اينكه در ميان ملتم باشم، ندارم. به همين خاطر، شما ميتوانيد به رئيس جمهورتان كمك كنيد. شما با حضور در مراسم و مناسبتهاي مشخص، به من و بالطبع ملت عراق، خدمت بزرگي خواهيد كرد.»
در حالي كه نگراني شديدم را پنهان ميكردم، جواب دادم: «بله، همين طور است كه حضرت عالي ميفرمائيد؛ اما من دقيقن چه خدمتي ميتوانم انجام دهم؟»
صدام با تعجب گفت: «تو خياي كارها ميتواني انجام بدهي. ميتواني از بيمارستانها ديدار كني، به محلههاي محروم بغداد بروي و به بچههاي در مدارس سركشي كني. اين امر، بسياري از مردم را خوشحال خواهد كرد. ميخائيل، اگر بتواني چنين كارهايي بكني، از تو تقدير خواهد شد.»
ظاهر قضيه، يك تقاضا بود. اما من خيلي بايد احمق ميبودم تا درك نكنم هيچ راهي جز موافقت ندارم. بنابراين گفتم: «اگر حضرت عالي تمايل به اين امر داريد، من حاضر به انجام آن خواهم بود.»
صدام با خوشحالي گفت: «شك نداشتم كه تو قبول خواهي كرد. عليرغم گفتهء عدي، امكان ندارد كسي قيافهاش كاملن شبيه من باشد، اما باطنش با من تفاوت داشته باشد.»
صدام قبل از آنكه به حرفهايش ادامه دهد، بار ديگر سيگار خواست. او به اين كار عادت كرده بود. روزانه حدود صد نخ سيگار برگ هاوانا ميكشيد و بسيار اندك اتفاق ميافتاد كه يكي از آنها را چند دقيقه در دست داشته باشد و تا آخر بكشد. صدام وقتي صحبت ميكرد، به هيچ يك از خصوصيات خودش اشارهاي نميكرد. او از اين كار امتناع ميكرد؛ اما اين بار از دوران جوانياش با افتخار سخن ميگفت. دوران كودكي صدام در پردهاي از ابهام است. صدام ادعا ميكرد در 28 آوريل 1937 در روستاي «الجويش» نزديك تكريت به دنيا آمده است. اين شهر تقريبن 600 سال قبل، از جانب عدهاي مهاجم غارت شد و در آنجا از جمجمههاي كشتهها، مجسمهها ساختند.

عدي در كويت اشغال شده

عدي پس از رهسپار شدن به جهنم
اصالت صدام
صدام ادعا ميكرد كه پدرش حسين المجيد، هنگام تولد او از دنيا رفته است. اما در واقع اين ادعا، پوششي براي مولود نامشروعي است كه كسي از هويت پدر او اطلاع دقيقي ندارد. دربارهء تولد او، حرف و حديثهاي زيادي است كه برخي از آنها حقيقت دارد و خلاصهء آنها اينكه صدام فرزندي نامشروع است؛ اما اصل حكايت اين است:
اهالي روستايي كه صدام در آن به دنيا آمد، دچار فقر شديدي بودند. از اين رو مجبور بودند توليدات خود مانند لبنيات را براي فروش به شهر نزديك روستايشان ببرند. مادر صدام (صبحة) نيز براي فروش محصولات خود و خريد نيازمنديهاي خانواده به اين شهر رفت و آمد ميكرد. طبق معمول، در يكي از روزها به شهر آمد و يكي از تجار يهودي ساكن در آن شهر، او را ديد و شيفتهء جمال او شد. آن طور كه ميگويند اين زن بسيار زيبا بوده است. صبحة در قبال دريافت مبلغ قابل توجهي، هر شب خودش را در اختيار آن فرد ميگذارد و مدت سه ماه هر شب، نزد آن تاجر به سر ميبرد و سرانجام از وي حامله ميشود.
صبحة چندين بار ميخواهد سقط جنين كند، اما موفق نميشود؛ به همين دليل نام اين جنين را صدام ميگذارد. هنگامي كار به افتضاح ميكشد و موضوع آشكار ميشود، پدر صبحه، به فكر چاره ميافتد و او را به عقد ازدواج يك مرد عقبماندهء ذهني به نام حسين درميآورد و بعد از مدتي، اين مرد را ميكشد تا سخني نگويد و خانواده رسوا نشود.

من معتقدم كه اين قصه واقعيت دارد؛ زيرا ساجده (همسر صدام) هنگامي كه صدام با يك خانم چشم پزشك زيبا به نام «سميره» ازدواج كرد، اشارهء گذرايي به اين موضوع كرد. اين ازدواج موجب اختلاف خانوادگي بزرگي شد؛ به نحوي كه ميان عدنان خيرالله و خيرالله طلفاح و ساجده از يك سو و صدام از ناحيهء ديگر، مشاجراتي رخ داد. بنابراين صدامم همانطور كه همه ميگويند، بيپدر است و به همين خاطر، مخالفان عراقي، او را صدام تكريتي مينامند. نبردن نام پدر و خانوادهء او و منسوب كردن وي به مادره بيوهاش صبحه طلفاح كه بعدن با ابراهيم حسن تكريتي ازدواج كرد، براي او اهانت مستقيمي به حساب ميآمد.

صدام از ابراهيم حسن تكريتي متنفر بود. وي به صدام مرتب توهين ميكرد. ابراهيم، انسان پست و حقيري بود. القاب تحقيرآميز زيادي داشت كه محترمانهترين آنها ابراهيم كذاب (ابراهيم دروغگو) بود و تا سالخوردگي به همين لقب شهرت داشت.
تاريخ تولد صدام نيز ساختگي است؛ زير تا سال 1975، تاريخ ولادت كودكان در عراق ثبت نميشد. تاريخ تولد متولدين ژانويه تا جولاي، در ماه جولاي تحت عنوان متولد نيمهء اول سال و تاريخ تولد كساني كه از جولاي تا ژانويه به دنيا ميآمدند، تحت عنوان متولد نيمهء دوم به ثبت ميرسيد. در واقع صدام در نيمهء دوم سال 1939 به دنيا آمد و پس از ازدواج اولش تصميم گرفت دو سال به سن خود اضافه كند تا با همسرش ساجده خيرالله، همسن و سال شود؛ زيرا در عراق اين يك امر نامتعارف است كه مردي با زني بزرگتر از خود ازدواج كند. به همين خاطر و به خواستهء خودش، تاريخ تولدش دو سال قبل از آن و در ماه آوريل ثبت گرديد.
صدام به من دستور داد تا از آموزش و پرورش مرخصي درازمدت بگيرم؛ اما ديگر هيچگاه به كلاس درس بازنگشتم. همچنين دستور داد كه يك دستگاه آپارتمان مجلل دولتي در بغداد در اختيارم بگذارند. پس از آن، او به اين ملاقات پايان داد و آن مكان را ترك كرد.
آپارتمان را تحويل گرفتم و سپس به سرعت با آمنه كه دوستش داشتم، ازدواج كردم. خانوادهء من عبارت شد از من، مادرم و همسرم آمنه. پس از چند روز مرخصي، ميبايست به قصر رياست جمهوري ميرفتم تا در آنجا هر روز رفتارهاي صدام را بادقت تمرين كنم.
صدام كيست؟
همانطور كه دانستيم، صدام فرزندي نامشروع بود. بنابر عرف مرسوم در قبايل عرب، بايد دختر خطاكار كشته ميشد تا ننگ و عار از دامن خانواده و قبيله پاك شود، اما مادر صدام را به ازدواج يك عقبماندهء ذهني درآوردند تا فرزندي كه در راه است، مشروعيت ظاهري پيدا كند. سپس مادر صدام (صبحة طلفاح) با شوهر دوم خود كه همان ابراهيم حسن تكريتي باشد، ازدواج ميكند. ابراهيم حسن در بين مردم العوجه (روستاي محل تولد صدام) و تكريت به خباثت معروفيت داشت. از آنجايي كه ابراهيم حسن از صدام تنفر داشت، وي به منزل دائياش خيرالله طلفاح فرستاده ميشود. خيرالله طلفاح در شورش سال 1941 عليه سلطنت خاندان هاشميان، فيصل دوم، شركت ميكند و در پي شكست اين قيام به زندان ميآفتد. بعد از مدتي از زندان آزاد ميشود و به سرقت در كوچه و بازار و تجارت غيرقانوني (قاچاق) و تجاوز به ناموس شهروندان مبادرت ميورزد.
صدام در چنين محيط كثيفي بزرگ شد. بيپدر و نامشروع به دنيا آمد و مطرود بود. تنها مونس و همدم صدام 10 ساله، ميلهاي آهني بود كه آن را هيچگاه از خود جدا نميكرد زيرا هنگام دعوا در مدرسه و خيابان به دردش ميخورد. هنگام بازگشت از مدرسه نيز صدام با آن به سگها و گربهها حمله ميكرد. صدام جز اين چماق آهني، به كسي اعتماد نداشت، و به همين دليل خشونت ذاتياش، نه دوستي داشت نه رفيقي.
در سال 1955، خانوادة دائي صدام به همراه او به بغداد نقل مكان ميكنند و در محلهاي ساكن ميشوند كه گروهها و دستههاي مختلف بر همهء راهها و مقدرات اين محله تسلط داشتند و هميشه در ميان آنها نزاع و درگيري بود و در اكثر اوقات، اين درگيري منجر به خونريزي ميشد و كشتن در ميان آنها عادت مرسومي بود.
اولين جنايتي كه صدام مرتكب شد، اين بود كه به تحريك و درخواست دائياش خيرالله طلفاح كه او را بزرگ كرده بود، اقدام به قتل دائي ديگرش به نام سعدي نمود. ميان خيرالله با برادر بزرگش سعدي در مورد اموالي كه باهم سرقت كرده بودند، اختلاف ايجاد شده بود. اين قضيه در زماني رخ داد كه صدام تقريبن 20 ساله بود.
صدام براي ادامهء تحصيل به دبيرستان الكرخ رفت، اما تحصيلات خود را نتوانست به پايان برساند و پس از شكست در تحصيل، به حزب بعث پيوست. اين حزب، پناهگاه افراد سرخورده، مجرم و جنايتكاري بود كه مطرود جامعهء عراق بودند. در سال 1957، هنگام كه حزب بعث درصدد برآمد مرحوم عبدالكريم قاسم (رئيس جمهور مردمي و محبوب عراق) را ترور كند، در اين عمليات، به صدام، ماموريت دست دومي داده شده بود كه عبارت از مراقبت از راهي منتهي به محلي كه ميبايست عمليات ترور در آن انجام گيرد. در آن دوران، صدام عضو ساده و رده پائيني در حزب بعث بود. در جريان اين ترور، گلولهاي به پاي صدام اصابت كرد. صدام از محل حادثه فرار كرد و مخفيانه به سوريه رفت. او مدت شش ماه در سوريه اقامت داشت. در اين مدت، ملازم و همنشين بنيانگزار حزب بعث - ميشل عفلق - كمونيست بود؛ و از آن زمان بود كه ميشل عفقل، رهبر سياسي و معنوي صدام گرديد.
صدام در سال 1962 به مصر رفت و بعد از آنكه به دروغ براي او گواهي پايان تحصيلات دورهء متوسطه صادر شد، به دانشكدهء حقوق مصر راه يافت؛ اما به علت بيسوادي، تا زماني كه به عراق بازگشت، نتوانست تحصيلات خود را در اين دانشكده به اتمام برساند. در آن دوران، صدام مسئول حزب بعث در قاهره بود. با وجود نقش فرعي و اندكي كه در عمليات ترور ناموفق عبدالكريم قاسم ايفا كرد، اين نقش، مسير پيشرفت او را در حزب همواره و آيندهء سياسياش را بيمه كرد.

صدام و ساجده
سال 1963، حزب بعث به رهبري احمد حسن البكر تكريتي موفق شد حكومت مردمي عبدالكريم قاسم را سرنگون كند؛ در نتيجه، صدام با سرعت از مصر به عراق بازگشت. در عراق با دختر دائياش ساجده خيرالله طلفاح ازدواج كرد.

مرحوم عبدالكريم قاسم (رئيس جمهور مردمي عراق)

احمد حسن البكر
در اين مقطع، صدام بدترين جنايتها را در حق مردم عراق مرتكب شد. او در جنايتهايي مانند: قتل، غارت اموال مردم و تجاوز به زنان توسط گروهي كه «پاسداران ملي» ناميده ميشدند، شركت نمود. اما اين مرحله مدت زيادي ادامه نيافت و حاكم جديدي به نام عبدالسلام عارف روي كار آمد و احمد حسن البكر و حزب بعث را كنار زد. عبدالسلام عارف از بعثيها انتقام سختي گرفت و زندانهاي عراق را از اعضاي اين حزب توطئهگر و خائن پر نمود. اين بار صدام به اتهام اقدام عليه رهبر جديد كشور، دستگير شد؛ اما توانست از زندان بگريزد و تا سال 1968، زماني كه بار ديگر بعثيها قدرت را در دست گرفتند، مخفي ماند.
در آن هنگام، عبدالرحمان عارف، رئيس جمهور عراق بود. او پس از كشته شدن برادرش عبدالسلام عارف، در جريان يك سانحهء هوايي در سال 1966، به رياست جمهوري عراق رسيده بود. عبدالرحمان عارف، مرد ضعيفي بود و درايت و تجربهء لازم را براي حكومت بر يك كشور خاورميانهاي مانند عراق نداشت. علاوه بر اين، هميشه مست بود. اين مسائل، راه را براي به دست گرفتن قدرت توسط بعثيها هموار كرد.

عبدالرحمن عارف

عبدالسلام عارف
صدام با بازگشت بعثيها به قدرت، تحت عنوان معاون شوراي فرماندهي انقلاب، به صحنهء سياست بازگشت. اولين ماموريت او، رياست كميتهاي به نام كميتهء تحقيق بود. اين كميته در زندان مخوف و معروف «قصرالنهاية» مستقر گرديد و صدام پس از گذشت تنها چند هفته از رسيدن به قدرت، فجيعترين جنايتها از جمله شكنجه و كشتن افراد بسياري را مرتكب شد. هزاران تن از كساني كه به آنها اتهام دشمني با حزب زده شده بود، در محوطهء زندان يا داخل سلول به طرز فجيعي كشته شدند؛ هزاران نفر ديگر در ميادين بغداد و ميادين ديگر شهرها به اتهام جاسوسي براي اسرائيل، آمريكا و ايران به دار آويخته شدند. تعداد زيادي نيز در حوضچههاي اسيد انداخته شدند و عدهء ديگري نيز زنده زنده سوزانده شدند.
ده ها هزار نفر در زير شكنجههايي جان دادند كه عقل بشر نميتواند آنها را تصور كند. همهء اين جنايتها به دست همان فرزند مطرود روستاي العوجه كه از عقدهء حقارت و كمبود رنج ميبرد، به وقوع پيوستند. وقت آن فرا رسيده بود كه از جامعه و مردمي كه او را طرد كرده بودند، انتقام سختي بگيرد.
