شرح اولین شلیک موشک دوربرد ایران (اسکاد)
مدیران انجمن: شوراي نظارت, مديران هوافضا
-
- پست: 85
- تاریخ عضویت: شنبه ۱۸ خرداد ۱۳۹۲, ۷:۳۴ ب.ظ
- سپاسهای ارسالی: 1 بار
- سپاسهای دریافتی: 126 بار
- تماس:
شرح اولین شلیک موشک دوربرد ایران (اسکاد)
اول وقت، جلسه مدیران دانشگاه بهشتی بود.ساعت هفت صبح جلسه شروع شد. كارها مورد مشورت قرار گرفت. دستورهاى لازم داده شد. طبق برنامه باید یك هفته در تهران مىماندم و بعد دو هفته به منطقه مىرفتم، ولى منشى چند پیام از خلبان رستمى به من داد. مىخواستم به منزل بروم. ناگهان شنیدم یك ماشین از نیروى هوایى اجازه ورود به دانشگاه را دارد و با من كار دارند. فهمیدم خلبان رستمى است. خبر داد: دشمن تصمیم دارد تمام شهرها را بمباران كند. حتى هواپیماى دشمن به شهر مشهد رسیده است. ما هم دیگر هواپیماى مناسب براى جنگندههاى جدید دشمن نداریم. ضدهوایىها هم برد مناسب را نداشتند. بچههاى جبهه به هواپیماى دشمن مىگفتند "ایرانپیما " و به هواپیماهاى خودى مىگفتند "میهنتور " به این ترتیب تقریبا آسمان ایران بىدفاع بود.
از همه بدتر، پدیده جدید موشك باران تهران بود. مردم، خودجوش، شعار مىدادند: "موشك جواب موشك ". این خواست فطرى مردم بود. خلبان رستمى آمده بود كه گروهى آماده كند كه من هم جزو آن بودم تا به یك سایت موشكى برویم كه براى نمونه از قبل از انقلاب چند موشك خودكشش، "اسكاد B " در آن بود. این موشكها براى نمونه از طرف روسها به ایران داده شده بود. و براى اینكه آمریكا از بىخطر بودن آن براى اسرائیل باخبر شود، چند نمونه هم به ایران دادند، آن هم از طریق معاهده نظامى "سنتو " تا آمریكا تحریك نشود. روسها و آمریكایىها به كشورهاى اقمارى خود، متعادل اسلحه مىفروختند و براى اینكه تعادل پیمان "ورشو " و "سنتو " به هم نخورد نمونهاى از سلاحهاى راهبردى را كه به كشورهاى اقمارى مىدادند به طرف مقابل هم مىدادند كه اربابان از وضع یكدیگر و نوكرانشان آگاه باشند.
حالا چند فروند موشك در یك سایت بود كه علىالقاعده قابل استفاده نبود خلبان رستمى آمده بود كه امشب مرا با خود برد.
دو روز از خلبان رستمى فرصت خواستم كه كارهاى خود را در تهران رفع و رجوع كنم و خود را آماده كردم كه به مأموریت نامعلومى بروم و آن اولین پرتاب موشك به طرف دشمن (عراق) بود.
یك نقشه از "سایت " یا محوطه نظامى مورد نظر به من دادند. دیگر چیزى از مأموریت خود نمىدانستم. آن روز غروب باید با یك گروه به طرف "سایت " موشكى حركت مىكردیم.
تنها توانستم از پدرم در كوچه خداحافظى كنم و زودتر از وقت مقرر، قبل از افطار به قرارگاه مورد نظر برسم.
تقریبا تمام افراد گروه آمدند. افطارى خوردیم و نماز خواندیم. یك معارفه كلى شد خلبان رستمى مسؤول گروه بود. خیلى منظم و مرتب همه سوار اتوبوس شدیم. بیست نفر بودیم، و باید در اتوبوس توجیه مىشدیم. تقریبا نیمههاى شب به همان قرارگاه خودمان رسیدیم. یك ضرب به اتاق جنگ رفتیم. در اتاق جنگ ماكت منطقه جنگى قرار داشت و همه دور آن جمع شدیم تا بفهمیم چه كار باید كرد. منطقه مأموریت ما خطوط شمالى جبهه بود، ولى نمىدانم چرا به محور میانه آمدیم. شاید بعضى از مهندسان در محور بودند كه باید با هم آشنا مىشدیم.
نیمه شب به طرف "سایت " حركت كردیم. گروه ما خیلى كوچك شده بود. گروههاى دیگر مأموریت دیگر داشتند. اكثر گروه ما مهندسى محاسبات پرتاب، الكترونیك و مكانیك بودند. چهار نفر دیگر كارگر فنى بودند، ولى ده تا مهندس را در كار عملى در جیب خود جا مىدادند. من هم نخودى بودم. چون رشته معمارى به درد پرتاب نمىخورد. خلبان رستمى هم مسوول گروه بود. همه نیروى داوطلب بودیم. تنها لباس او درجه نظامى داشت. بقیه ما لباس ساده بسیجى داشتیم. یكى از كارگران فنى به نام حاجآقا آلعلى خیلى شوخ و "آچار فرانسه " بود و در هیچ كار فنى، نمىماند. لودر، جیپ، تانك، همه چیز تعمیر مىكرد. بعضى از چیزها را سر هم كرده بود و ماشین مینكوب ساخته بود و لندرور "شنىدار " درست كرده بود. خیلى چیزهاى عجیب و غریب دیگر او در "مینىبوس " از طرحهاى خود صحبت مىكرد. ماجراى ساخت بولدزر او كه زیر آب كار مىكرد جالب بود. یكى دیگر از بچهها كه او هم كارگر فنى بود از ساخت هدایت امواج رادیویى صحبت كرد. هواپیماى كوچك هدایت شونده، هدایت از دور جهتگراى توپخانه كه دیدهبان، مستقیم لوله توپ را در جهت مناسب با امواج رادیویى مستقر كند.
بین راه یك ایستگاه صلواتى بود. تصمیم داشتیم در آنجا استراحت كنیم و شام بخوریم كه همین كار را كردیم.
بعد از اذان صبح، به طرف پایگاه راه افتادیم. هوا كمكم روشن مىشد. منطقه جالبى بود. پر از گوسفند. چند چوپان جوان دنبال ماشین مىدویدند. از پایگاه خبرى نبود. فقط چند آغل غار مانند دیدم كه احساس كردم باید با تكنیك جدید، حفارى شده باشد، ولى پر از بز و گوسفند بود. این منطقه در كنترل ارتش بود. از جبهه فاصله زیادى داشت. چون قبلاً ماكت منطقه را دیده بودم، تجسمى از وضع پایگاه داشتم. احتمالاً پس از پیچ تندى باید به یك در بزرگى كه در دهانه یك دره بود وارد مىشدیم. تقریبا حدسم درست بود. مردم بومى اینجا، لر و شیعه بودند. از لحاظ جغرافیاى انسانى، منطقه امنى بود. مردم خیلى همكارى مىكردم. هیچ نفوذى و ستون پنجمى، این دور و برها نمىتوانست نفوذ كند. مردم عشایر این منطقه خیلى هوشیار بودند. ناگهان یك در ورودى نظامى را كه استتار بود، مشاهده كردیم. خلبان رستمى با لباس رسمى به دژبانى رفت، ناگهان در كشویى باز شد و ما با مینىبوس وارد شدیم. چند سرباز با تفنگ، پیشفنگ كردند. جورى سر و صدا راه انداختند كه ما همه میخ شدیم. مینىبوس درب و داغون ما وارد یك محوطه عظیم طبیعى شده بود كه كوههاى اطراف آن، مانند محوطه قرارگاه توپخانه اصفهان بود. مكانى مثل یك كاسه كه دور و اطراف آن را كوه فرا گرفته و شیارهاى خوبى در هر قسمت از كوهها به وجود آمده بود. داخل هر شیار تونلى زده بودند و تأسیساتى دایر بود. هیچ ساختمان مصنوع بشر، در محوطه دیده نمىشد، مگر ورودى تونلها. جلوى یكى از تونلها ایستادیم. یك ستوان جلو آمد. خیلى رسمى و با جدیت به خلبان رستمى سلام نظامى داد و با داد و بیداد گزارشى از وضع قرارگاه داد و خود را در خدمت اعلام كرد. ما هم با ساكهاى خود از مینىبوس پیاده شدیم.
از لحاظ مكانیابى انگار طبیعت، اینجا را طراحى كرده بود كه یك كاسه تمام عیار باشد و خیلى از تأسیسات را در خود جا دهد. در اصفهان هم براى توپخانه از طریق پیمان "سنتو " چنین جایى پیدا شده بود.
شاید از طریق ماهواره پیدا كردن یك چنین جاهایى آسانتر باشد، ولى از روى عكس هوایى هم مىتوان چنین جواهرهایى را كشف كرد. چون دستور مستقیم از فرماندهى كل قوا بود ما را تحویل رفتند. معلوم بود هیچ آثارى از انقلاب و جنگ در اینجا وجود نداشت. همه افراد با وسواس این منطقه را تمیز نگه داشته بودند. همه سربازها و درجهداران منظم در جاى خود منتظر دستور بودند. خلبان رستمى از ستوان خواست كه به همه دستور آزاد بدهد. دستور داده شد. فقط یك خرده، پاها باز شد. هیچ فرق چندانى از نظر ما نكرد. ما نمىدانستیم چه كار كنیم. جو نظامى ما را گرفته بود. ما هم سیخ مقابل پرچم ایران كه جلوى دفتر كار قرار داشت، ایستاده بودیم، ولى در صف نبودیم. بالاخره وارد دفتر شدیم و روى صندلى نشستیم.
سریع به یك تونل عظیم رفتیم كه در آن یك "لانچر " خودكشش بود. مثل یك تریلر چندین چرخ كه روى آن یك موشك عظیم بود یا حداقل براى من كه اولین بار یك هیولا مىدیدم عظیم جلوه مىكرد. همه وسایل پرتاب داخل تریلر قرار داشت. سكو پرتاب روى تریلر قابل بالا و پایین كردن و تمام وسایل و محوطه تمیز بود. جناب ستوان، یك دفترچه از تعمیرات به عمل آمده روى موشك را به خلبان رستمى داد. معلوم شد چندین كارشناس از كشورهاى دوست عربى آمده و روى آن كار كردهاند، ولى نتوانستهاند كارى انجام دهند. اكثر كشورهاى عربى از بلوك شرق محسوب مىشدند و افراد متخصص آنان در شوروى آموزش دیده بودند. حالا نوبت ما بود كه وسایل مختلف را بازرسى و تعمیر كنیم. هركس شروع كرد به "آزمایش " قسمتهاى مختلف هدایت و پرتاب موشك. كمترین خطایى باعث انفجار موشك در تونل مىشد. همه با سكوت و دقت شروع به كار كردند. محور كار، بیشتر در زمینه ابزار الكترونیكى بود. بعد از چند ساعت كار، قسمتهایى از "لانچر " جدا شد و در كف تونل قرار گرفت. من هم با چند سرباز مشغول نقشهبردارى از داخل تونل شدم تا نقشه كامل محوطه را تهیه كنم. همه كار مىكردند، محوطه بر خلاف قبل شلوغ پلوغ شد. همه چیز "آزمایش " و وسایلى كه باید از عقبه مىآمد فهرست شد. داخل تونل اصلاً نفهمیدیم كه شب شد. اذان مغرب، ما را هوشیار كرد. اكثر بچهها دست از كار كشیدند. بعد از نماز ما هم افطارى خوردیم. در ماه رمضان هم شام مىخوردیم، هم افطار و هم سحرى. چون مسافر بودیم بقیه صبحانه و ناهار هم جاى خود برقرار بود. بعضى اوقات عصرانه هم مىخوردیم! پس از دو ساعت استراحت هم مشغول به كار شدند.
در همین وقت خلبان رستمى وارد تونل شد و مرا صدا كرد. گفت: بىسیم تو را مىخواهد. باید به ماموریت دیگرى مىرفتم. رفتم و بعد از چند روز با لباس خاكى و بدن عرق كرده و خاك گرفته دوباره به دروازه پایگاه وارد شدم. دژبان در را باز كرد و سلام نظامى داد. در تونل را یك سرباز باز كرد و ما هم وارد تونل شدیم. وضع عجیب و غریبى بود. بچهها به حدى شبانهروزى كار كرده بودند كه وضع آنها هم از من بهتر نبود: خاكى، عرق كرده و خسته. با كمال تعجب، جناب سروان هم همرنگ جماعت شده بود؛ كلاه نداشت و با دمپایى این ور و آنور مىرفت.
خلاصه بچههاى بسیج این جماعت ارتشى را خراب كرده و آنها را از ریخت و قیافه انداخته بودند. اما در عوض آنها همه دست به آچار بودند. قیافه همه خسته نشان مىداد، ولى همه خوشحال بودند. براى اینكه اولین بار بود كه تمام دستگاههاى الكترونیك را تعمیر كرده بودند. قبلاً چند ماه، كارشناسان خارجى روى آن كار كرده بودند، ولى نتوانسته بودند آن را راه بیندازند. دو نفر از بچههاى الكترونیك بر سر محاسبه پرتاب و برد موشك بر سر "تانژانت " و "كتانژانت " دعوا داشتند. یكى مىگفت باید با "tg " پرتاب شود و دیگرى مىگفت باید با "cotg " پرتاب شود. ما كه چیزى نمىفهمیدیم. كلى محاسبات جلوى آنها بود. كنار "لانچر " سفره انداخته بودند و بساط چاى هم برقرار بود. من هم بىنصیب نماندم.
اگر وضع "تانژانت و كتانژانت " مشخص مىشد، سكوى پرتاب "لانچر " را بیرون مىبردیم. طبق محاسبات این موشك به پایتخت دشمن نمىرسید. تمام محاسبات را با آخرین برد موشك به یك محوطه صنایع "ش.م.ه " دشمن كه نزدیك پایتخت بود، متمركز كردند. به سختى سیصد كیلومتر را در حافظه كامپیوتر موشك ثبت كردند. این مجموعه را كشورهاى غربى در اختیار دشمن قرار داده بودند و تقریبا در كشورهاى جهان سومى استثنایى بود. حال همه چشمها به ما دوخته شده بود. مخصوصا اینكه این مجمع صنایع نظامى در سى كیلومترى پایتخت عراق مستقر بود. همه در رویا خود را موفق مىدیدیم، ولى دعوا روى محاسبات پرتاب و همچنین تغییرات این چند روزه چندان قابل اطمینان نبود. شاید هم موشك در همین جا منفجر مىشد و همه پودر مىشدیم. در هر صورت همه فعالیت خود را كردند.
بالاخره حاج آل على پشت "لانچر " خودكششى نشست. مثل یك تریلر بزرگ بود و موشك پشت آن سوار بود. باید آن را به محوطه مىرساندیم. غار، بیش از یك در كشویى آهنى ضدانفجار نداشت. آل على پشت فرمان نشست. استارت زد. دود غلیظى فضا را فرا گرفت و موتور با هیبت غولآسایى، نعره مىكشید. در كشویى باز شد. على آقا، متخصص در ماشینآلات سنگین بود. دیپلم داشت، ولى در كار عملى حرف نداشت. ماشین را در دنده یك گذاشت ولى صداى عجیب و غریبى از گیربكس به گوش مىرسید. زود ماشین را خاموش كرد. گفت گیربكس دستكارى شده است. جناب سروان با تعجب گفت یقینا كار كارشناسان كشورهاى دوست عربى است كه نه تنها وسایل الكترونیك را دستكارى مىكردند بلكه به گیربكس آسیب زدهاند. بچهها تصمیم گرفتند این غول را هول بدهند و یك تراكتور هم آن را بكشد تا بتوانیم به محوطه برسیم. همه دست به كار شدند. سیم بكسل، تراكتور، همه سربازها و افسرها براى كشیدن "لانچر " به محوطه بسیج شدند، حتى نگهبانها. موج شعار "موشك جواب موشك " همه را فرا گرفته بود. سعى عجیبى بود. این غول بىشاخ و دم راه افتاد. على آقا یا همان آل على، پشت فرمان بود. غول به نزدیكى در غار رسید. هر چه به در نزدیكتر مىشد، تعجب همه بیشتر مىشد. با كمال تعجب "لانچر " به درگیر كرد. لانچر حدود ده سانتىمتر بزرگتر از در غار بود. هیچكس نمىدانست این غول از چه درى وارد غار شده كه حالا بیرون نمىرود. همه چشمها به طرف من دوخته شد. من هم هر چه نقشه سایت، عكس هوایى و برداشت خود را از این مجموعه نگاه مىكردم، چیزى غیر از در غار به نظرم نمىرسید. همه در ناباورى و یأس قرار گرفتند، ولى نمىدانستیم راز این كار چیست. از جناب سروان كه قبل از انقلاب در اینجا گروهبان بود، خواستم چیزى بگوید. چیزى نداشت، فقط گفت ایرانىها حق داخل شدن به اینجا را نداشتند، مگر چند نفر محدود كه آنها هم بعد از انقلاب فرار كردهاند. از او خواهش كردم هر چیزى كه یادش مىآید بگوید. رفتیم قسمتهاى دیگر غار را سر زدیم، ولى هر راهرویى كوچكتر بود.
اولین كارى كه كردم، فرض كردم از همین در كه تنها در غار بود اگر موشك شلیك شود چه مىشود. دیدم هیچ، اگر از این محوطه كوچك موشك پرتاب شود، یقینا محوطه آسیب سختى مىبیند. حداقل فضایى كه ما براى پرتاب نیاز داشتیم، دو برابر محوطهاى بو دكه تمام درهاى غار به آن باز مىشد. پس این در براى پرتاب موشك و احتمالاً ورود موشك به كار نرفته است. پس این غول چگونه وارد غار شده است؟ همه شروع كردند به گشتن تا اینكه كلیدى، چیزى، ابزارى، یا اتاق فرمانى پیدا شود تا قسمتى از دیواره غار از جاى خود حركت كند. هر چه مىگشتیم، مأیوستر مىشدیم.
دیگر نیمههاى شب شده بود. "لانچر " جلو آمده بود و جاى خواب بچهها را كه چند شب آنجا خوابیده بودند گرفته بود. خواستند جاى تمیز دیگرى پیدا كنند اما همه جا پر از روغن، ابزار و خلاصه كثیف بود و كسى هم حال تمیز كردن نداشت. حتى سربازها هم "دمغ " بودند. لباس همه كثیف شده بود. هنوز دود كامیون یا لانچر از محوطه غار كاملا خارج نشده بود. بعید بود كه آمریكایىها این قدر بىسلیقه باشند كه كامیون را داخل غار روشن كنند. پس كلید كار كجاست؟ حاج آل على، ناگهان بلند به همه گفت: مردم مىگویند "موشك جواب موشك " شما كارى نكنید كه این شعار تبدیل شود به "پوشك جواب موشك ". همه بىاختیار خندیدند. تصمیم گرفتیم شب استراحت كنیم و در روز از بالاى كوه و محوطه و از داخل جستجو را ادامه دهیم. یك قسمتى از غار كه شبكه فلزى داشت، قابل تمیز كردن بود. بچهها مشغول تمیز كردن شدند تا حداقل كمى استراحت كنند.حالت "خوف و رجا " بود.
بچه با شلنگ آب قسمت فلزى را شستند و سریع آنجا را تمیز كردند. همه كار مىكردند. سربازها رفتند و در آسایشگاه خود و افراد اعزامى خلبان رستمى در سایت كنار موشك خوابیدند. كیسه خواب، پتو، همه چیز آماده شد. همه دراز كشیدند ولى كسى خوابش نمىبرد. بوى خاصى پس از شستشو در محوطه پیچید. مثل بوى پشم گوسفند بود. تصمیم گرفتیم آن شب تمام چراغها را خاموش كنیم تا شاید بتوانیم بخوابیم. در آهنى غار هم باز بود و سر موشك خارج از غار. این بدترین حالت بود، چون اگر یك بمباران انجام میشد، موشك منفجر مىشد.
از همه بدتر اینكه تراكتور بیرون بود و نمىتوانستیم كامیون حامل موشك را به داخل بكشیم.
تاكنون این منطقه مورد تهاجم قرار نگرفته بود؛ ولى معلوم نبود امشب "بز نیاوریم. " تجسم انفجار این مشك داخل غار باعث شد دوباره همه بلند شوند. هر چه زور زدیم كامیون تكان نخورد. دنبال جایى مىگشیم كه طناب را به آن ببندیم و با قرقره آن را بكشم. هیچ جاى مناسبى در غار پیدا نشد كه قرقره را به آن نصب كنیم. ناگهان یكى از بچهها كه پتوى خود را روى یك دسته فلزى انداخت بود آن را به همه نشان داد، شاید فرجى باشد. پتو را كنار زدیم. دوباره بچهها كیسه خواب و دیگر وسایل خواب خود را از كف فلزى برداشتند و آماده شدند كه طناب را به كمك چند قرقره بكشند. خوشبختانه قسمت فلزى كف غار حالت شیار و شبكهاى داشت و انسان روى آن سر نمىخورد؛ ولى قسمتهاى دیگر همه صاف و صیقلى بود. طناب به آرامى محكم شد و حالت كشش پیدا كرد. كامیون با موشك آرام، آرام راه افتاد. طناب از سیم بكسل بهتر بود؛ چون اگر پاره مىشد، حداقل جرقه یا ضربهاى به موشك اصابت نمىكرد؛ چون با هر ضربه، فاجعهاى رخ مىداد. فكر انفجار موشك ذهن همه را مشغول مىكرد. كامیون چند سانتىمتر راه نیفتاده بود كه ناگهان صداى مهیبى همه جا را فرا گرفت.
صداى یا الله، یا على، یا ابوالفضل بلند بود و خلاصه هر كس به كسى متوسل مىشد. صدا همه غار را فرا گرفت. نفهمیدمچى شد. در یك لحظه همه خود را در زمین و هوا دیدیم. نفهمیدیم كه انفجار بود یا چیز دیگر. موشك منفجر شده بود؟ طناب هم اگر پاره مىشد، این قدر سر و صدا نداشت. خلاصه بعد از چند ثانیه كه براى ما چند ساعت طول كشید - و شاید در همان چند لحظه تمام خاطرات زندگى براى هركس دوره شد - ما به زمین افتادیم و روى هم در غلتیدیم. همه جا تاریك شد. تنها، نورى از محوطه به داخل غار مىتابید. سكوت و سكون همه جا را فرا گرفت. فقط ناله بعضى از دوستان به گوش مىرسید. نمىدانستیم چه اتفاقى افتاده است. سربازان كه در آسایشگاه بودند با صداى مهیبى كه شنیده شد به طرف غار آمدند. هركس چراغ قوهاى داشت. نمىدانستیم مردهایم یا زنده؛ ولى درد، به ما فهماند كه زندهایم. پاى چوبى من درآمده بود و نمىدانستم كجا افتاده و حتى خودم كجا هستم. بوى تعفن خاصى به مشام مىرسید. ناگهان احساس كردم تعداد زیادى گاو و گوسفند نعره زنان در حال فرارند. نمىدانم رویا بود یا نه؛ ولى بوى پشكل و پشم مشام ما را مىآزرد. آرام آرام یكدیگر را صدا كردیم. یكى از سربازان فیوزهاى برق را دوباره راه انداخت. چراغها و پروژكتورها روشن شدند.
خودمان را در وضع عجیبى دیدیم. موشك در آرامش خوابیده بود؛ ولى بچهها در گودالى افتاده بودند كه در انتهاى آن صداى گاو و گوسفند به گوش مىرسید. همه ما را بالا آوردند. پاى چوبى من هم پیدا شد. هنوز سر و وضع خود را تمیز نكرده بودیم كه ناگهان همه تكبیر گفتند، سربازها كه خیلى جوان بودند پایكوبى مىكردند. غلغلهاى بود. تازه فهمیدیم چى شده بود. با خدا باش، خدا با توست. دستگیرهاى كه طناب به آن وصل شده بود در واقع اهرم یك "رمپ " فلزى بود كه وصل مىشد به یك تونل با پیچ سى درجه كه از آن تونل موشكها را وارد غار اصلى یا "شیلتر " مىكردند. انتهاى غار بعد از پیچ هم یك در فلزى داشت، كه بعد از انقلاب از تورفتگى آن براى آغل گوسفندان استفاده مىكردند و آن طرف كوه بود. به عبارتى موشك از خارج محوطه آن طرف كوه وارد مىشد و از رمپ بالا مىآمد و در ایستگاه نگهدارى مىشد و از در جلو افراد و وسایل تعمیر و نگهدارى را وارد مىكردند؛ چون ورود موشكها یك بار انجام شده و دیگر خارج نشده بود، ورودى اصلى بعدها توسط چوپانها كور شده بود. مخصوصا بعد از انقلاب كه بیشتر جنبه نگهدارى موشك براى ارتش مطرح بود تا استفاده از آن. حالا این راه كشف شده بود. متأسفانه آنهایى كه فرار كرده بودند تمام نقشههاى مجموعه را منهدم كرده یا با خود برده بودند.
خوشبختانه با این عمل، حداقل پنج فروند موشك آماده مىشد كه از این محوطه خارج شود و شاید هم مىتوانستیم آنها را شلیك كنیم. دیگر كسى خوابش نمىبرد. همه گروه مجبور بودیم حمام برویم. سربازها با جان و دل به ما خدمت مىكردند. آنها شروع كردند به تمیز كردن "رمپ " و رسیدن به در فلزى، كه گوسفندها از آن فرار كرده بودند و چوپانها در دل شب دنبال آنها مىگشتند. تصمیم داشتیم كه وقتى هوا روشن شد در فلزى را باز كرده و محوطه را تمیز كنیم. ما هم آن شب را در آسایشگاه خوابیدیم. جناب سروان با سربازانش محوطه كار را تمیز كردند.
به حدى هیجانزده بودم كه با تمام خستگى صبح سحر آماده كار شدم. سحرى و صبحانه به هم وصل شد. هوا كه روشن شد با یك موتور سوار حركت كردم كه ورودىهاى خارج از محوطه را بازرسى كنم. عملاً براى شناسایى كامل ورودى، من مشغول هماهنگى شدم. كارها را تقسیم كردم. عدهاى از داخل مشغول تمیز كردن شدند، من هم از بیرون مشغول شناسایى شدم. یكى از ورودىها از دیواره سنگى پر شده بود. معلوم بود چوپانان محلى براى اینكه ورودى را تا مرز در فلزى براى گوسفندان قابل استفاده كنند، یك دیواره سنگى جلوى غار كشیدهاند و یك ورودى كوچك براى گوسفندان ایجاد كرده بودند. عملاً بعد از انقلاب محوطه بیرون بىاستفاده افتاده بود و ارتش بیشتر از داخل پایگاه محافظت مىكرد. مردم هم احساس مىكردند تا در ورودى كه از جنس فلز بود براى استفاده شخصى اشكالى ندارد. وقتى به آغل گوسفندان یا به عبارتى ورودى اصلى غار رسیدم، هنوز خیلى از گوسفندان پراكنده و چوپانان با سختى دنبال آنها بودند. شاید همین حالت گوسفنددارى بود كه دشمن احساس مىكرد این پایگاه تخلیه شده است و به آن كارى نداشت. نفوذ ستون پنجم هم به این ارتفاعات سخت بود. تازه مردم بومى اینجا با ما بودند و سخت از اطراف محافظت مىكردند. مىدانستند امنیت پایگاه براى آنها هم مهم است. مسوولان پایگاه هم فقط از داخل محافظت مىكردند و نیازى به بیرون نبود. اصلاً فكر نمىكردند ماشینآلات سنگین مثل "لانچر " باید از این قسمت حركت كند.
وقتى وارد غار شدیم با چراغ قوه اطراف را نگاه كردیم. حدود دو متر كف غار از كود گوسفندان بالا آمده بود. خیلى كثیف و تاریك بود و بوى مشمئزكنندهاى به مشام مىرسید. تا ساق پا در كف فرو مىرفتیم. پس از گذشت حدود بیست متر با یك پیچ نزدیك به سى درجه به در فلزى رسیدیم. در قابل باز شدن نبود. باید از كف خاكبردارى مىشد و تقریبا حجم آن هم زیاد بود.
همین وقت خلبان رستمى با جناب سروان با عدهاى از افراد در یك وانت به ما رسیدند. به خلبان رستمى طرح خود را گفتم. سریع دو دستگاه لودر آوردند. طبق نقشهاى كه سریع براى آنها كشیدیم، یك لودر در قسمت مناسبى از كوه، مشغول كندن آغل براى گوسفندان شد و لودر دیگر به جان دیوار تیغهاى و كف غار افتاد كه مملو از پشكل بود. عدهاى دیگر هم از داخل، محوطه را تمیز مىكردند. تا عصر یك نفس كار شد. حداقل گوسفندها، خانه جدید پیدا كردند. چوپانها هم راضى بودند. ما هم شروع كردیم به تعمیر سیستمهاى برق و تأسیسات حركتى كه با سیم بكسل بود.
نزدیكهاى غروب پس از روغنكارى "وینچ " و درها سیستم برقى را راه انداختیم. در زوزهكشان باز شد. محوطه داخل غار با آن طرف كوه ارتباط برقرار كرد. دیگر نیاز نبود مسافت پانصد متر را دور بزنیم و به داخل پایگاه برویم. از این راه راحت ایاب و ذهاب مىكردیم. همه چیز براى بیرون آوردن موشك آماده شد. فقط مشكل دندههاى موتور بود كه بتواند روى پاى خود بیرون بیاید. از آل على هم خبرى نبود. از دیشب تا كنون از او خبرى نبود. تصمیم گرفتم با تمام نیروى انسانى و به كمك چند وانت "لانچر " را به بیرون بكشیم. تقریبا كار خطرناكى بود؛ چون اگر یك سیم بكسل پاره مىشد یا حركت اصطكاكى پیش مىآمد، احتمال انفجار موشك خیلى زیاد بود. منتظر تاریكى شب شدیم كه در پوشش شب این كار انجام شد. شاید ماهواره دشمن به این منطقه حساس شده باشد و یا پروازهاى شناسایى، مشكلاتى براى ما ایجاد كنند. در هر صورت، لانچر باید از یك تونل یا چند پیچ حدود سى درجه عبور مىكرد. این پیچ و خمها براى آن بود كه اگر در جلوى در غار انفجارى به وجود آید، موج به داخل غار نفوذ نكند. عدهاى از افراد روزه بودند و افطار كردند. ما هم به آنها كمك كردیم. بعد از نماز جماعت كار ما شروع شد. همه زیر لب دعاهایى را كه مىدانستند زمزمه مىكردند و كار در سكوت انجام مىشد. باید كار با حوصله و دقت انجام مىگرفت. مجبور بودیم موتور را روشن كنیم كه بوستر ترمز در سرازیرى رمپ كمك كند. سكوت محوطه با دود غلیظ و سر و صداى موتور و اگزوز شكسته شد. عدهاى هول مىدادند و یك وانت هم مىكشید.
لانچر آرام آرام راه افتاد. الحمدلله ترمزها، خوب كار مىكردند. با هزار بدبختى لانچر از رمپ سرازیر شد و پایین آن آرام گرفت. سریع موتور را خاموش كردند؛ چون دود همه را خفه مىكرد. هواكشها كار نمىكردند. ما هم وقت تعمیر آنها را نداشتیم.
باید با دست و وانت، موشك را مىكشیدیم. حدود دو ساعت طول كشید تا ما به اولین پیچ تونل رسیدیم؛ چون اگر عجله مىكردیم و بدنه موشك به جایى مىخورد، كار همه ساخته بود. حالا اگر به بیرون محوطه مىرفتیم تازه باید آن را به یك فضاى مسطح مىبردیم تا شلیك انجام شود. همه خسته شده و حالت عصبى پیدا كرده بودند. دوباره دستور استراحت داده شد. كار خطرناكى بود. در وقت استراحت در محوطه بیرون پایگاه تجمع كردیم. براى احتیاط چند موتور سوار مسلح گشت مىزدند تا از خطر احتمالى پایگاه را محفوظ دارند. این اولین ارتباط داخل و خارج پایگاه بود و نفرات ما براى گشتزنى كم بود. بچهها بیرون نشسته بودند. معلوم نبود این همه زحمت به نتیجه برسد یا نه؛ ولى كسى به روى خودش نمىآورد. باید این قدم اول برداشته مىشد تا مراحل بعدى طى مىشد. زیر آسمان پرستاره بودن و چاى داغ، ما را از حال و هواى جنگ دور كرده بود و هر كس چیزى مىگفت و بقیه مىخندیدند. در همین اوقات، چراغ یك ماشین از پایین دره دیده شد كه به بالا مىآید. بچهها در قسمتهاى مختلف جاده موضع گرفتند. آخر این وقت شب ایاب و ذهاب خطرناك بود. ستون پنجم هم مىدانست كه با چراغ روشن نیاید؛ اما شاید كلكى در كار باشد. چراغ قوهها هم خاموش شد و منتظر ماندیم. چند پیچ دیگر مانده بود كه چند نفر از بچهها جلو رفتند تا ماشین از آنها رد شود و آنها از پشت و ما هم از جلو ماشین را محاصره كنیم. تقریبا ماشین به ده مترى ما رسید. یكى از سربازان با صداى مهیبى "ایست " داد. یك نفر هم كنار جاده به طرف ماشین "قراول " رفت. از عقب هم به او ایست دادند. راننده فهمید از چند طرف محاصره است. كاملاً غافلگیر شد. سكوت همه جا را فرا گرفت. دستور داده شد كه راننده پیاده شود. ظاهرا كس دیگرى با او نبود. یك نفر با چراغ قوه و اسلحه به طرف او رفت. وقتى نور به صورت راننده افتاد، بنده خدا زبانش بند آمده بود و او كسى جز حاج آل على نبود. فكر كرد پایگاه دست دشمن افتاده است. بعد از احوالپرسى، به او یك لیوان چاى دادند. گفت: اینجا چه كار مىكنید؟ و چرا این بساط را پهن كردید؟ وقتى ماجرا را فهمید كه لانچر تقریبا اول تونل است و تا آنجا را كشیدیم، گفت سریع دست به كار شوید. من از كارخانه تراكتورسازى تبریز نمونههایى را پیدا كردهام كه انشاءالله به كار ما بیاید. بنده خدا معلوم بود بدون خواب، یك نفس در كار بوده و خود را به ما رسانده است. همه سریع به طرف لانچر رفتند. جا خیلى تنگ بود. نه مىتوانستیم عقب برویم و نه جلو. خلاصه، گیربكس را پایین آوردند و دوباره جا زدند و موتور را روشن كردند. تقریبا نیمههاى شب كار تمام شد.
دود غلیظى در تونل پیچید. همه از دور و بر "لانچر " فاصله گرفتند. فقط آلعلى پشت فرمان نشسته بود. دنده ماشین به سختى با صداى گوشخراشى جا رفت. لانچر روى پاى خودش حركت مىكرد. با تمام دودى كه راه انداخته بود غرشكنان عقب مىرفت؛ چون باید از "رمپ " پایین مىآمدیم، لازم بود همین طور عقب عقب از تونل خارج شویم. سعى مىكردیم با پروژكتورهاى سیار آل على را هدایت كنیم. بعضى از بچهها ماسك ضدگاز زدند. بعد از حدود نیم ساعت لانچر با ته از غار بیرون آمد. همه تكبیر گفتند. بیچاره آل على عین زغالىها شده بود. خلبان رستمى روى موتور به او گفت دنبالش بیاید. حالا لانچر با دنده دو حركت مىكرد. مثل یك كامیون معمولى قدرت "مانور " داشت. خیلى سریع به یك محوطه باز رسیدیم. جهت كلى موشك رو به هدفى بود كه از پیش تعیین شده بود. حالا بچههاى الكترونیك مشغول به كار شدند.
همه چیز سریع پیش مىرفت. تصمیم گرفتیم اول صبح عملیات را آغاز كنیم تا هوا روشن شود و بچهها با دقت بیشتر بتوانند جهتیابى كنند. صبح چوپانان دیدند یك مجسمه ابوالهول جلوى آنها سبز شده است. حتى گوسفندها هم "بر و بر " ما را نگاه مىكردند. همه آنها سحر به صحرا مىرفتند. هر چه نیرو داشتیم دور لانچر مستقر كردیم. یك تور استتار هم احتیاطا روى آن انداختیم. چند ضدهوایى روى وانت گذاشتند و دور و اطراف گشت مىدادند. قبلاً خلبان رستمى با فرماندهى هماهنگ كرده بود كه نیروهاى نفوذى ما در نزدیكى هدف مستقر شوند و ما را از اصابت موشك باخبر كنند. تهران هم در انتظار بود. هدف هم مهم بود: زرادخانه "ش.م.ر ". فقط صداى قلب خود را مىشنیدیم و صداى بع بع گوسفندها را. بچههاى الكترونیك روى كاغذها و اعداد و ارقام غرق بودند. زمان شلیك فرا رسید، شمارش معكوس شروع شد. ما هم سعى كردیم در خاكریزها و تپهها خود را مستقر كنیم. به چوپانها گفتیم كه خود و گوسفندها را حفظ كنند. هیچ بعید نبود، موشك در جا منفجر شود.
وقتى دستور آتش داده شد، صدا مهیبى با آتش زیاد و گرد و خاك بسیار محوطه را فرا گرفت. ناخودآگاه همه سر خود را در دو دست گرفتیم و درازكش خوابیدیم. نمىدانم چقدر طول كشید؛ ولى احساس كردیم صداى موشك لحظه به لحظه از ما دورتر مىشود و در دود و گرد و غبار مىتوانستیم آتش عقب آن را ببینیم. هركس دوربینى داشت، با آن نگاه مىكرد. موشك رفت؛ ولى كجا؟ همه منتظر خبر بودیم. بىسیم با "وزوز " زیاد مشغول به كار بود. خبرها با رمز رد و بدل مىشد. حالا منتظر نیروهاى نفوذى خود در دل خاك دشمن بودیم. سریع لانچر را به داخل پایگاه آوردیم. درها سریع بسته شد. نگهبانها به سر پست خود رفتند و ما هم در اتاق بىسیم پایگاه مستقر شدیم تا از نتیجه كار خود باخبر شویم. تقریبا نیم ساعت شد؛ ولى خبرى نشد. نیروهاى نفوذى ما، هیچ خبرى از موشك ندادند. كم كم این احساس به ما دست داد كه شاید موشك فراركرده. با ایستگاههاى دیگر خود در عمق خاك دشمن تماس گرفتیم، آنها هم خبرى نداشتند. دیگر ناامید شده بودیم. معلوم نبود موشك كجا فرار كرده كه هیچكس از آن خبر نداشت. بچههاى الكترونیك باز هم شروع به دعوا كردند. یكى گفت چرا "تانژانت " نگذاشته، حالا دیدى چى شد؟ از خستگى همه خوابیدیم. وضع همه درب و داغون بود. هر كس گوشهاى افتاد. دیگر امید ما از اطلاعرسانى عوامل نفوذى در عمق خاك دشمن قطع شد. به غیر از نگهبانان همه بیهوش شدند. چند روز كار طاقتفرسا و آخر هم هیچ.
نزدیك ظهر بود. در حالت خواب و بیدارى بودیم. ناگهان بلندگوى پایگاه صداى مارش نظامى را از رادیوى ایران پخش كرد. هر وقت این مارش زده مىشد و گوینده مىگفت "شنوندگان عزیز، شنوندگان عزیز " همه مىفهمیدیم عملیات پیروزمندانهاى رخ داده است؛ اما این بار گوینده شورش را در آورده بود. هى مىگفت: "شنوندگان عزیز، شنوندگان عزیز "؛ ولى اصل خبر را نمىداد. تقریبا همه بیدار شدیم؛ ولى حال بلند شدن نداشتیم. حتما خبر مهمى بود. معلوم بود پیروزى بزرگى است. ما كه شكست خوردیم حداقل یك پیروزى بزرگ درد ما را كم مىكرد. همه زیر پتو ول مىخوردیم تا این گوینده چیزى بگوید. جان ما را به لب رساند. بىسیم ما كه خفه شده بود و از دیدهبانهاى نفوذى خودى خبرى نمىرسید. تقریبا ارتباط ما قطع شده بود. فقط صداى رادیو جاذبه داشت.
ناگهان از رادیو خبر رسید كه ایران براى اولین بار موفق شد كه قلب پایتخت دشمن را هدف موشك قرار دهد! معلوم شد یك یگان موشكى دیگر به موازى ما وارد عمل شده بود و آنقدر خود را نزدیك جبهه رسانده كه توانسته بود با دقت مركز حساس پایتخت را هدف بگیرد. دقت عمل فوقالعاده بالا بود. یك موشك با دقت زایدالوصفى كه باید از فنآورى بالایى برخوردار باشد، به بزرگترین و مرتفعترین بانك در پایتخت دشمن اصابت كرده و آن را منهدم كرده بود. شاید بچهها از قسمتهاى دیگر به فنآورى هدایت لیزرى دست یافتهاند. همه از جا پریدیم. تكبیر گفتیم. مهم نبود ما باشیم یا دیگرى. مهم این بود كه دشمن بازداشته شود تا با موشك به شهرهاى ما حمله نكند. معلوم بود، اینجا سر كار بودهایم. بىانصافها نگفتند كه جاى دیگر این فنآورى پیشرفته را در اختیار دارند و ما را این قدر به دردسر انداختند. شاید هم ما براى رد گم كردن دشمن باید فعال مىشدیم تا جاى دیگر عمل كنند؛ ولى از مسوولان ستاد این همه پیچیدگى و ضریب هوش بعید بود، ولى حالا كه شد، ما هم اعتماد به نفس بیشترى به دست آوردیم كه خلاصه تهران هم كارى كرد؛ چون در جبهه عملاً هر چه بود در خطوط اول بود و ستادهاى مركزى فقط هورا مىكشیدند و ما هم لنگ مىكردیم و این بار برعكسش شد. بچهها جاهاى خواب خود را جمع كردند. همه به هم تبریك مىگفتند.
من به خلبان رستمى گفتم اگر اجازه بدهید من به تهران بروم. تقریبا اكثر بچهها مىخواستند برگردند. چند فروند موشك دیگر در پایگاه بود كه مىتوانستند روى لانچر نصب كنند و براى كار ایذایى استفاده شود؛ ولى دیگر به ما نیازى نبود. تقریبا آماده شدیم كه برگردیم. ناگهان بىسیم به صدا درآمد. بىسیمچى هاج و واج بود. گوشى را به خلبان رستمى داد. یكى از دوستان نزدیك در تهران بود، به خلبان تبریك مىگفت. حتما درجه و ترفیع گرفته بود. شاید هم بچهاش دنیا آمده بود؛ ولى خانمش هفتماهه بود! شاید بچه عجله داشت. ناگهان خلبان غش كرد! این دیگر چه خوشى است كه خلبان غش كند؟ زبانش بند آمد. با "تته، پته " به ما گفت كه موشك ما تا پایتخت رفته و به بانك مركزى خورده است. ما به جاى غش كردن، عین مجسمه به همدیگر نگاه مىكردیم. سكوت عجیبى بود. معلوم شد، موشك فرار كرده و از برد عادى خود حدود چهل كیلومتر بیشتر رفته است. حاج آل على با صداى بلند آیه 17 سوره انفال را خواند كه "خداوند تیر را پرتاب كرد "، حالا باید گفت كه: "خداوند موشك را پرتاب كرد نه شما ".
آرامش خاصى بر همه مستولى شد. احساس مىكردند همه چیزمان خدایى است، حتى شادى نمىكردیم. احساس مىكردیم آنقدر خدایى شدهایم كه به شادى نیازى نیست. همه با آرامش رفتیم كه دومین موشك را براى پرتاب آماده كنیم. بعد از مدتى به خودمان آمدیم. كمكم، احساس قدرت مىكردیم. چهار فروند موشك دیگر داشتیم.
دنیاى سرمایهدارى و كمونیستها هر دو به توافق رسیدند كه ایران را سخت محاصره اقتصادى كنند تا قطعنامه 598 را بپذیرد. ایران هم صفت دنیاى سرمایهدارى را مىدانست كه طالب جنگهاى كنترل شده و كوتاه مدت است نه جنگى كه پایان آن در دست آنها نباشد. ایران مىخواست جنگ را طولانى كند و این براى جهان سرمایهدارى كه در مناطق نفتخیز احتیاج به كنترل داشت ضرر زیادى بود. كسى هم فكر نمىكرد ایران بتواند این همه تحمل جنگ را داشته باشد و طولانىترین جنگ معاصر را تحمل كند. با آنكه توان داشتیم كه موشك را به قیمت خوب از واسطهها بخریم؛ ولى به ما نمىدادند. دنیاى سرمایهدارى گونهاى است كه اگر پایش پیش بیاید براى پول به همه چیز خیانت مىكنند. به شرط آنكه اسمشان رد نشود. خیلىها زیرآبى به ما خبر مىرساندند. همه چیز براى ما قابل استفاده بود. از موتور قایقهاى ورزشى تا موشك؛ اما پرتاب اولین موشك ایران باعث شد تا ولولهاى در غرب بیفتد .
پرتاب موشك چنان سر و صدایى ایجاد كرده بود كه همه فكر كردند قدرت جدیدى به ما موشك داده است. همین امر باعث شد كه از بلوكهاى مختلف به ما موشك بدهند و ما هم به جاى ادامه ساخت شروع به خرید كردیم و این امر باعث شد راحتى خرید را به سختى ساخت ترجیح دهیم. در هر صورت جنگ به مرحله جدیدى رسید و ما به موشكهاى متنوعى دست یافتیم. یقینا هم غرب سعى داشت فنآورى پیشرفتهترى را به دشمن بدهد، به ویژه تجهیزات خطرناك "ش.م.ر ".
منبع: [External Link Removed for Guests]