داستانک (داستانهای کوتاه)

در اين بخش مي‌توانيد در مورد کليه موضوعات فرهنگي و ادبي به بحث و تبادل نظر بپردازيد

مدیر انجمن: شوراي نظارت

Major I
Major I
نمایه کاربر
پست: 446
تاریخ عضویت: سه‌شنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۵, ۱:۳۶ ب.ظ
محل اقامت: ماهشهر-شیراز
سپاس‌های ارسالی: 29 بار
سپاس‌های دریافتی: 389 بار

مرد چشم آبی

پست توسط جعفر طاهري »

"مرد چشم آبی"
مردی با قد متوسط، پوستی چروکیده آفتاب سوخته با لباسهای خاکی و موی ژولیده روی موتور نشسته، سمت مقصدی که از آن بی خبر بودم می‌رفت. چشمهای آبی براقی داشت، احتمالا سختی زندگی اینک از فروغ آنها کم کرده بود.
با دست های پینه بسته اش، مشخص بود از جایگاه اجتماعی بالایی برخوردار نیست.
و اما من، تماشاگر توی ماشین نشسته به این فکر می کردم. <<چقد زندگی می‌تونه متفاوت باشه! اگه این مرد تو محیط بهتری متولد می شد، شاید امروز انسانی برتر، از توانایی های فردی و رفاه بهتری برخوردار بود.>>
آخه، ظاهر به شدت زیبایی داشت!
داستانهای فاطمه امیری کهنوج
Major I
Major I
نمایه کاربر
پست: 446
تاریخ عضویت: سه‌شنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۵, ۱:۳۶ ب.ظ
محل اقامت: ماهشهر-شیراز
سپاس‌های ارسالی: 29 بار
سپاس‌های دریافتی: 389 بار

"هوشی"

پست توسط جعفر طاهري »

"هوشی"
غلا داره، دده هوشیه
گناه داره، خواهر هوشنگه
هشت سالش بود اما مدرسه نمی رفت. اغلب بغل درب حیاط منزلشان می نشست. بجای بازی با ما بچه ها، یه دختر یکساله که خواهر ناتنی اش می شد همیشه تو بغلش داشت. زن بابا برا استراحت یا انجام کار تو خونه، دخترشو می داد دست هوشنگ. ما می گفتیم: <<هوشنگ تو هم بیا بازی کن، برو بچه رو بده ننش.>> می دونست نمی شه بچه رو ببره داخل. با تو کوچه بودن باید اونو ساکت و سرگرم می کرد تا گریه زاری نکنه. برای مجاب کردن ما که دست از سرش برداریم می گفت:
<< غلا داره، دده هوشیه.>>
بازیهامون که تمام می شد پیش او می نشستیم. هوشنگ هم که نمی خواست تنها باشد برای ما "ربیت" می کرد.<<بابام برا هواپیماها جاده می سازه.>> آسمانه نگاه می کردیم. <<کو، هیچی نیست، کو جاده هوشی؟>> با انگشتش توده های ابر را نشان می داد <<اوناهاشن شما نمیبینید. خیلی بالا بالا می سازه.>> پدر هوشنگ نظافتچی "رمپ" فرودگاه بود. لابد به پسرش اینها رو می گفت. او هم مثل ما باور داشت، "جاده های ناپیدای تو آسمان را باباش ساخته."
ربیت کلمه ی خوزستانیه = غلو- زیاده گویی- چاخان
رمپ= محوطه پارکینگ، بار و مسافرگیری هواپیما
فاطمه امیری کهنوج
داستانهای فاطمه امیری کهنوج
ارسال پست

بازگشت به “شعر و ادبيات”