
یادکردی از دلاور هوانیروز، سرلشکر خلبان محمدرضا نمکی
راوی: سرهنگ خلبان عباس شریفی
منبع: [External Link Removed for Guests]
سرهنگ خلبان عباس شریفی هستم. خلبان هوانیروز و یکی از دوستان نزدیک شهید محمدرضا نمکی، آخرین هم پروازیش همدر آخرین ماموریت من بودم. پیش از این زیاد با هم پرواز کرده بودیم. پروازآخر رو هیچوقت نمیتوانم فراموش کنم. رضا شهید شده و از این دنیا رفته انسان نمیتونه از حقیقت گریزون باشه. هرچی درباره اون میگم عین حقیقته.رضا یک خلبان جنگنده هلیکوپتر کبرا بود و یک انسان به تمام معنا آزاده بودو یک مسلمون متعهد که تو نمازش ریا نداشت و همه کارهاش فقط به خاطر خدابود.
رضا مهره ای بود که همه روش حساب می کردند، ورزیده، متبحر، متخصصو به ویژه دلسوز. از این نظر میگویم دلسوز که تا زمانی که از برخورد دقیقموشک به هدف اطمینان پیدا نمی کرد شلیک نمی کرد. من بارها و بارها درعملیاتهای مختلف این دلسوزی را از او دیده بودم.
رضا در تمام سالهایجنگ به غیر از یک وقفه دو ساله (به جرم ناکرده خیانت به زندان افتاد و تامرز اعدام هم رفت) همیشه در پرواز و جبهه بود. از اولین روز جنگ تا نیمهدی ماه همان سال در عملیاتهای شناسایی-رزمی هوانیروز در مناطق آشوب زده وجنگ با اشرار به طور مستقیم شرکت داشت. بی محابا با اشرار روبرو می شد وانگشت به ماشه می برد. همیشه این جمله ورد زبانش بود:
- این وطن فروشانرا باید قلع و قمع کنیم. بیگانه، بیگانه است، حتی اگر آشنا باشد. اینهاقابل اعتماد نیستند، قدرت اگر دستشان بیفتد مردم را قتل عام می کنند.

نیمه دوم دی ماه در محور کرخه نور،رضا بود و هوانیروز و لشگر16زرهی قزوین، بهمن ماه هم یاریگر تیپ37 شیرازبود. اردیبهشت سال بعد همپای لشگر92زرهی اهواز بر فراز ارتفاعات الله اکبربا دشمن می جنگید و در آبانماه همان سال در عملیات فتح المبین و فتح بستانبا مزدوران عراقی در نبرد بود.
رضا قربانی شد. بدجوری هم قربانی شد.ناخواسته و بیگناه در دامی افتاد که خودش هم نمیدونست. چند روزی از عملیاتفتح المبین نگذشته بود که بهش گفتن باید به اصفهان برگرده . اول فکر میکرد اتفاقی برای خانواده اش افتاده، اما وقتی مطمئن شد که چنین چیزی نیست،عصبی شد و فریادش به آسمان رفت که جنگه و باید بمونه. ما هم متعجب شدهبودیم و نمی دونستیم موضوع چیه. هرچه پافشاری کرد، فایده ای نداشت وسرانجام مجبور شد برگرده . عملیات که تموم شد و به اصفهان برگشتیم از خبردستگیری رضا یکه خوردیم. شایعات زیاد بود و هرکس چیزی میگفت . بعضی میگفتن جزو دسته ای بوده که می خواستن علیه نظام کودتا کنن!!!!!!! رضا وکودتا؟؟!!!! اصلا با عقل جور در نمی اومد. هیچکدام از ما باور نمی کردیم.به ویژه من که با روحیه رضا کاملا آشنا بودم. رضا با اون تعصب و غیرتی کهتو جبهه ها نشون می داد و با آن سابقه مبارزاتی که قبل از انقلاب داشت بهقول بچه ها "اینکار به گروه خونش نمیخورد".
زمان، زمان جنگ بود وموقعیت کشور هم بسیار حساس و نمی شد از کنار چنین مساله مهمی به سادگیعبور کرد. آخر خبردار شدیم که رضا بدون کوچکترین گناهی در ارتباط باکودتایی که بنی صدر در راس آن قرار گرفته بود، دستگیر شده.
اثبات بیگناهی رضا بچه هارو خیلی خوشحال کرد. بعد از مدتی دوباره به خدمت برگشت،اما با اینکه بیگناهیش اثبات شده بود اجازه پرواز نداشت و مسئولیتی به اوواگذار نمی کردند. توی این روزها بیشتر وقتها به اتاق من می آمد و درددلمیکرد. از روزهایی که در زندان گذرانده بود و از غم نداشتن فرزند میگفت.یکروز دیدیم رضا با چندتا جعبه شیرینی با خوشحالی وارد پایگاه شد ودرحالیکه صدای خنده اش فضای گردان رو پر کرده بود شیرینیها رو بین بچه هاتقسیم کرد. بالاخره فرزندش به دنیا آمده بود و او صاحب یک دختر شده بود ونام او را سبا گذاشته بود.
تولد سبا برایش خیلی خوش یمن بود، چون درست چند روز بعد از آن موانع پرواز رضا هم رفع شد.

روزی که اعلام شد ستوان نمکی از تماماتهامات مبرا شده و مجاز به پرواز می باشد، رضا خودش به جای هلیکوپتر داشتپرواز می کرد. از قضا برائت رضا درست با عملیات خیبر همزمان شد و اودوباره توانست به جبهه پرواز کند. در اون عملیات هم من با او همپروازبودم.
شبها که دور هم جمع می شدیم، رضا بود که همیشه با تعریف ازخاطرات زندان و تولد سبا سرگرممان می کرد. بیشترین رنج رضا مال زمانی بودکه با قساوت، کینه و حسادت قصد داشتند اون رو شریک جرم خود کنن.
عملیاتخیبر که تموم شد به اصفهان برگشتیم، ولی رضا دوباره در اردیبهشت ماه 1367داوطلبانه به جبهه رفت. این بار ماموریتش در ارتفاعات کله قندی پنجوین درغرب کشور بود. اونجا خیلی رشادت به خرج داد و تعداد زیادی از تانکها وافراد دشمن را به آتش و خون کشید.
ماموریت پنجم رضا یک ماه طول کشید وبه سلامتی برگشت. او در استراحت ماموریت بود که من عازم منطقه جنوب شدم .اون موقع گروه پرواز هوانیروز در منطقه دارخوین مستقر بود. درست به خاطردارم سوم خرداد ماه 1367 بود. دو هفته از ماموریت من گذشته بود که کمکپروازم خلبان "امیر فتاح" دچار بیماری قلبی شد و به دلیل حاد بودن بیماریبنا به تشخیص پزشک مجاز به پرواز نبود و باید به اصفهان برمی گشت. با رفتنامیر فتاح نیاز مبرم به خلبان کبرا بویژه موشک زن "تاو" داشتیم.
ناچار از منطقه با پایگاه مسجدسلیمان اصفهان تماس گرفتم. از قضا خود ستوان نمکی گوشی را برداشت پس از شنیدن حرفهای من گفت:
- عباس جان! همه در ماموریت هستن و غیر از من خلبان موشک زن نیست و اگر هم باشه خلبان معمولی هستن.
بهاو گفتم تو که تازه از ماموریت برگشتی و خسته ای. پرس و جو کن، ببین کسدیگه ای رو میتونی پیدا کنی؟ اینجا خیلی نیاز داریم. خودم هم میدونستمخلبانی که بتونه موشک تاو بزنه نداریم. چون آمار خلبانها و مهمات و موشک واین جور چیزها دست خودم بود. با اون لحن همیشگی گفت:
- ای بابا جنگه. کدوم خستگی؟ خودت که از آمار بچه ها خبر داری. همین امروز حرکت می کنم و تنهات نمیگذارم.
رضاخیلی خوش قول بود. همان روز زمینی حرکت کرد و خودش رو به ما رسوند. اگهمیدونستم که در اون ماموریت برای همیشه پرواز میکنه، هیچوقت زنگ نمیزدم.
ناممنطقه ای که ما در اون مستقر بودیم جفیر بود. وظیفه ما این بود که ضمنضربه زدن به نیروهای دشمن از نیروهای خودی هم پشتیبانی کنیم.
بیست وسوم خردادماه اولین پرواز را با هم انجام دادیم . نیروهای سپاه جزیره ایدرست کرده بودند و در مقابل مزدوران بعثی می جنگیدند. توی همون پرواز اولرضا اسم اون جزیره رو سندباد گذاشت. منطقه دشت باز بود و ما هدف خوبی براینیروهای دشمن بودیم. در مناطق پست و بلند مشکلی نداشتیم و با پناه بردن بهتپه ماهورها میتوانستیم استتار کنیم، اما اونا روی ما دید داشتن و کارخیلی مشکل بود. در اونجا بود که به قدرت و مهارت رضا در تیراندازی و زدنتانکهای دشمن ایمان آوردم. در جنگ، مرگ و زندگی به ثانیه ها بستگی دارد.رضا این ثانیه ها را خوب می شناخت و قبل از اینکه تانکهای عراقی دست بهماشه بشن شلیک می کرد. اون روز عملیات به خوبی انجام شد و تلفات سنگینی بهدشمن وارد کردیم.
فردای آنروز دوباره از قرارگاه با ما تماس گرفتند وتقاضای پشتیبانی هوایی کردند. دیده بان گزارش کرده بود که عراق با گرفتنکمک میخواهد پاتک بزند و جزیره مجنون را پس بگیرد. معطلی جایز نبود. بازهم من و رضا و دو فروند هلیکوپتر دیگه در قالب یک گروه آتش عازم منطقهنبرد شدیم. در بین راه از طریق رادیو شنیدیم که دشمن اقدام به استفاده ازبمبهای شیمیایی کرده و منطقه کاملا آلوده است. همان موقع رضا گفت عباسماسک یادت نره.
خدا بیامرزدش، او گذشته از خلبان یکمی و مهارت بالایپروازی به فکر جون بچه ها هم بود و همیشه هشدارهای حفاظتی می داد. بعضیوقتها رگهای گردنش از خشم بیرون میزد و میگفت: باید چنان درسی به اینبیابانگردها بدیم که دیگه تا ابد جرات نکنن حتی به خاک ما نگاه کنن.
آنروز هم با وجود آلودگی منطقه و مه غلیظی که بود باز هم رضا با مهارت وشناختی که از منطقه داشت، از پشت نیروهای دشمن سر درآورد و تا اومدنبفهمند چه خبره خیلی از تانکها و نفربرها و نفرات دشمن را قلع و قمع کرد.اگه مهماتمون تموم نشده بود، کیلومترها اونارو عقب میروندیم. به سرعتبرگشتیم و برای مهمات گیری مجدد به طرف محل استقرار پرواز کردیم. تو راهبازگشت بهش گفتم:
- رضا از گلوله 20 میلیمتری کمتر استفاده کردی، اما موشکها همه شلیک شدن و به هدف اصابت کردن.
- موقعیت شلیک گلوله نبود. همه اش تانک و خودرو بود و باید با موشک اونها رو می زدم و بعد با لحن مهربانی گفت:
-عباس تو تا به حال 3بار سانحه دادی، همین که زنده موندی جای شکر داره. ازخدا غافل نشو هرچند که مرگ و زندگی دست خداست. در این جور پروازها وعملیاتها نباید ریسک کرد. تو که بهتر از من میدونی ما در حال حاضر درمحاصره اقتصادی هستیم. این بالگردها و سلاحها و افراد بسیار ارزشمندند ونباید اونها رو مفت از دست بدیم. حتی یک گلوله. می فهمی؟ حتی یک گلوله. ماباید در مقابل هر تانک و شهیدی که دادیم صدها تانک و هواپیما از دشمن ساقطکنیم.
تا سوم تیر بدون استثناء روزها در پرواز و جنگ بودیم و شبها دورهم جمع می شدیم و خاطرات ایام جنگ و دوستانی را که شهید شده بودند مرورمیکردیم. یادش به خیر رضا همیشه ساکش پر از آجیل و میوه و تنقلات بود وجون می داد برای ناخنک زدن.

شب هم طبق معمول گروه پروازی ما دورهم جمع بودن. من و رضا و حسین گدازه و باباخانی و محسنی کنی و چند نفردیگه. عصر هنگام نماز مغرب و عشا یک لحظه متوجه رضا شدم که حالتی غیر عادیداشت. کاملا توی خودش بود و به نقطه ای خیره شده بود. زیر لب زمزمه میکرد.آروم کنارش نشستم، اصلا حواسش نبود. به صورتش که نگاه کردم مژه هایش نمناکبود. آهسته از کنارش بلند شدم و رفتم. این حالت رو هنگام عبادت و نماز دربچه ها زیاد دیدیم به ویژه تو شبهای عملیات. به اتاق که برمیگشتیم به رضاگفتم:
- سر نماز خیلی از خودت بیخود شده بودی. اصلا حواست به اطراف و هیچکس نبود.
به صورتم نگاه کرد و با خنده گفت:
- با خدا خلوت کرده بودم. حسودیت شد؟
- آره. میخواستی سفارش ما رو هم بکنی.
- به خود خدا، همه رو دعا کردم: تو، بچه ها، نیروها و سربازها رو. آخرش هم عاقبت به خیری برای خودم و همسرم و سبا خواستم.
و بعد ناگهان گفت:
- عباس میدونی امشب شب آخره .....
- شب آخر یعنی چه؟
- هیچ چی. همه رفتنی هستیم. خوش به حال اونا که با عزت از این دنیا رفتن.
- رضا این حرفها چیه میزنی؟ کدوم شب؟ کدوم آخر؟ منظورت چیه؟
سرو صدای بچه ها که داشتن بیرون میومدن صحبتمون رو قطع کرد و منهم موضوع رافراموش کردم. بیرون که دور هم نشستیم چشمم به رضا افتاد، رضا آن رضای هرشبنبود. در جمع بود، اما نبود حس عجیبی تو وجودم داشت ریشه می کرد کهنمیدونستم چیه.
ساعت 02:30 صبح بود که همه رو از خواب بیدار کردند، مانیروهای هوانیروز همیشه آمادگی برای اینگونه بیدارباشهای غیر مترقبه روداشتیم. همیشه تو جبهه ها یک چشم مون خواب بود و یک چشم مون بیدار. بهسرعت لباس پوشیدیم و از سنگرها زدیم بیرون. خبرهای ضدونقیضی به گوش میرسید که عراق دست به حمله زده و نیروهای خودی نیاز شدید به پشتیبانیهوانیروز دارند. فوری به جنب و جوش افتادیم و نیروهای فنی و خلبان به سرعتبه سوی کبراها دویدند. اون روز چهارم تیرماه1367 بود و هوا گرگ و میش بودکه اولین گروه پروازی شامل دوفروند کبرا و یک فروند رسکیو به منطقه پروازکرد. طبق معمول من و رضا باهم بودیم. از زمین که بلند شدیم و اوج گرفتیمصدای رضا رو شنیدم:
- عباس امروز چندم ماهه؟
- چهارم تیره چطور مگه؟
- هیچ چی. 3روز دیگه تولد سباست. اگه می شد حتی برای یک دقیقه هم خودمو برسونم چقدر خوب می شد.
- حالا کو تا اون روز؟ دو روز دیگه وقت داریم. شاید همین امروز عملیات تموم شد و برگشتیم. خدارو چه دیدی.
بهآسمون پادگان حمید که رسیدیم صحبتمون قطع شد. حمله نیروهای عراق از طرفپاسگاه فکه و دشت عباس بود. مقابلمون سرتاسر آسمون رو دود شلیک توپخانه ازدو طرف پر کرده بود. من مشغول برقراری تماس با قرارگاه عملیاتی برایشناسایی نقاطی که باید ضربه می زدیم شدم . می دونستم که رضا سرش داخلتلسکوپ و چشمانش دنبال یافتن هدفهای چاق و چله است، زدن هدفهایی مانندانبار مهمات، سنگرهای فرماندهی، تانک، مخازن سیار و ثابت سوخت و زاغه هایمهمات برای رضا در اولویت بودن. فکرش خوب کار می کرد و همیشه می گفت:
-اول باید شریانهای حساس دشمن را قطع کنیم، سوخت و مهماتشون رو اگه بزنیمشکستشون حتمیه، فرمانده یک لشکرو اگه از پا دربیاریم نصف پیروزی رو کسبکردیم.
مکالمه مسئول قرارگاه تموم شد دوباره صدای رضا رو شنیدم:
- عباس تو فقط حواست به کنترل بالگرد باشه و تماشا کن. امروز چنان دماری از این متجاوزهای نامرد دربیارم که تا ابد فراموش نکنن.
صدای قرارگاه از بیسیم شنیده شد که اعلام می کرد منطقه کاملا شیمیایی و آلوده است. حتما از ماسک استفاده کنید.
درحال نصب ماسک بودم که رضا گفت:
- عباس شنیدی؟ اگر نشنیدی ماسک بزن.
- آره حواسم هست تا اینجا که رادیوهامون خوب و دقیق کار می کنن.
واردجاده المهدی که شدیم تا چشم کار می کرد سطح جاده و دوطرف آن پر از تانکهایدشمن بود. در مقابل اونا لشگر92 زرهی اهواز بود که نیروهایش جانانه مقاومتمی کردند. وقتی گروه آتش ما و بالگردها توی آسمون بالای سر لشکر رسید،نیروهای خودی با تکان دادن دست و اسلحه برامون ابراز احساسات کردند. رضابا دیدن این حالت گل از گلش شکفته بود و با ذوق و شوق گفت:
- عباس وقتی نیروهامون رو میبینم که این طور عاشقونه میجنگن دلم میخواد در کنار اونا بودم و دوش به دوششون میجنگیدم. درود به شرفشون.
به او هشدار دادم:
- رضا حواست هست؟ اینها همه تانکهای T-72 هستن، هدف گیریشون خیلی دقیقه. بپا مفت از دست ندی.
در جوابم فوری گفت:
- میدونم قاتل اینا فقط موشک تاوه خوب نگاه کن.... یا علی ....
عجبلحظه شیرینی بود. موشک شلیک شده رضا تنوره کشیده و به بدنه فولادی اولینتانک خورد و اون رو به کوهی از آتش تبدیل کرد. فریاد خوشحالیم به همراهفریادهای تحسین خلبانان دو هلیکوپتر دیگر تو رادیو پیچید:
- دمت گرم رضا ... زدیش بابا ایولله ...
دومینموشک او هم با مهارت قابل تحسین برجک و یک طرف دومین تانک را از جا کند.روحش شاد. الله اکبر از اون هدفگیری که ردخور نداشت. انگشت که به ماشه میآورد غیرممکن بود که تانک یا نفربر و یا سنگری به آتش کشیده نشه. ما سمتراست رو پوشش داده بودیم و خلبان "شیخ حمیدی" که دومین کبرا را هدایت میکرد، سمت چپ را به آتش کشیده بود. رضا از وسط منطقه هم غافل نبود. آخرینموشک و آخرین گلوله هم شلیک شد و برگشتیم. آثار حمله رضا و شیخ حمیدی بهخوبی ار بالا معلوم بود. نیروهای دشمن مجبور شدن عقب بکشن و نیروهایخودمان شروع به پیشروی کردند. هنگام بازگشت رضا خیلی خوشحال بود و می گفت:
- تا امروز این طور عراقیها رو قلع و قمع نکرده بودم.
ما که نشستیم گروه دوم آماده پرواز شد. "سرگرد فیروز سالار" فرمانده گروه دوم بود. قبل از پرواز اومد پیش ما و گفت:
- من به منطقه آشنایی ندارم یکی از شما باید همراه ما بیاد.
منو رضا نگاهی بهم انداختیم و به سرعت از هلیکوپتر پیاده شدیم و دویدیم بهطرف یکی از کبراهای آماده. بچه های متخصص فنی داشتن مهمات گذاری می کردند.هنوز استارت نزده بودیم که یک پیام از قرارگاه مرکزی رسید:
- هردو گروه سریع به منطقه پرواز کنن. یک گروه بره جزیره مجنون و یک گروه هم بره به کمک لشگر92.
وقتیکهبچه های فنی مشغول مسلح کردن کبراها بودن، رضا داشت موقعیت منطقه رو برایفیروز سالار شرح میداد. ساعت 08:45 بود که از زمین کنده شدیم. گروه اولقبل از ما پرواز کرده بودند. افراد گروه ما همون بچه های گروه قبلی بودند."شیخ حمیدی" و یکی از خلبانها توی اون بالگرد کبرا بودن و "محسن کنی" و یکخلبان دیگه هم با هلیکوپترنجات پرواز می کردند. این دفعه مسیر و هدف ماجزایر مجنون بود. نزدیک جزیره مجنون جنوبی بودیم که ماموریتمون با پیامدیگری عوض شد:
- شما هم به کمک نیروهای لشگر92 برین که به شدت به شما نیاز دارن.
با صدور این پیام داد یکی از خلبانها دراومد و گفت:
- ای بابا!! پس چرا شل کن سفت کن درآوردن؟ اینها فکر سوخت مارو نمی کنن؟ این همه راه اومدیم حالا باید مسیر رو عوض کنیم؟
رضا که فرمانده گروه بود با یک دستور همه را ساکت کرد:
- بچه ها به اعصابتون مسلط باشین حتما اونجا به ما بیشتر نیاز دارن.
رسیدنما به منطقه درگیری همزمان شد با تموم شدن عملیات گروه اول. اوناراکتهاشون تموم شده بود و می رفتن که دوباره مسلح بشن و برگردن. نیروهایدو طرف شدیدا درگیر جنگ بودن و تانکهای دشمن هم از تانکهای ما بیشتر بودن.رضا بلافاصله گروه را سامان داد و اولین موشکش سقف و برجک جلوترین تانک روبه هوا فرستاد، راکت شیخ حمیدی یک نفربر رو زمینگیر کرد و دومین موشک رضاتجمع چند تانک و نفربر رو از هم پاشید. موشکهای تاو و راکتهای 17پوندی رضاو شیخ حمیدی اون روز تاکتیک و آرایش حمله عراقیها را به کلی بهم ریخت. گرمنبرد بودیم که شیخ حمیدی اعلام کرد:
- رضا من مهمات تموم کردم می خوام عقب بکشم.
رضابلافاصله موافقت کرد. حالا فقط من و رضا مونده بودیم و چند تانک دشمن کهپشت خاکریزها استتار کرده بودن و سعی میکردن مارو بزنن. رضا اون روز یکپارچه آتش بود و بعد از هر شلیک فریادهایی از ته دل میکشید:
- پست فطرتهای نامرد. این جواب اون جنایاته که تو سوسنگرد و بستان کردید.
با عقب کشیدن شیخ حمیدی، محسن کنی خلبان هلیکوپتر نجات چندین بار فریاد زد و هشدار داد:
رضا جلو نرو. شیخ حمیدی راکتها و گلوله هاش تموم شده و نمیتونه کمکتون کنه.
امارضا گوشش بدهکار نبود و ترس سرش نمی شد. او فقط می خواست تانکها رو شکارکنه و انتقام بگیره. قسمت راست لشکر دشمن کاملا منهدم شده بود و باقیموندهآنها به وسط و سمت چپ کشیده شده بودند. دوباره فریاد محسن تو رادیو پیچید:
- عباس مواظب سمت چپ باشین.... بکشین عقب...
از شیشه کناری به باقیمانده موشکهای توی پرتابگر نگاه کردم یک موشک بیشتر نداشتیم. فورا به رضا هشدار دادم:
- رضا یک موشک بیشتر نداریم خیلی احتیاط کن .نباید زیاد جلو بریم.
هشدارمن با فریاد محسن کنی همزمان شد:
- عباس سمت چپتون رو داشته باشین..... زود بکشین عقب.
بهسمت چپ که نگاه کردم سه چهار تانک دشمن را دیدم که مستقیم مارو هدف گرفتهبودند. سریع عقب کشیدم و یکی از تانکها رو در تیررس موشک رضا قرار دادم وفریاد زدم:
- رضا معطل نکن بزن......
همزمان با شلیک آخرین موشک رضاکه شنی تانک رو از کار انداخت، ضربه ای ناگهانی به هلیکوپتر ما خورد.انگار به یک کوه بتونی خوردیم. هنوز از شدت آن ضربه به خود نیومده بودیمکه دومین ضربه هم شدیدتر از اولی وارد شد و یک دفعه به طرف زمین سرازیرشدیم. تلاش فایده ای نداشت. فرامین همه از کار افتاده بودن و هیچ کدومجواب نمیدادن. توی اون ثانیه های حیاتی هرچقدر سعی کردم هلیکوپتر رو مهارکنم و یا یک طوری زمین بذارمش که کمتر آسیب ببینیم نشد.
تمام 30سال پرواز و هشت سال ایام جنگهیچوقت چنین صحنه مرگباری را تجربه نکرده بودم. یک لحظه فقط فریاد یاحسینرضا رو شنیدم و بعدش با شدت کنار یکی از تانکهای سوخته دشمن با زمینبرخورد کردیم. شدت اصابت به حدی بود که هلیکوپتر از وسط نصف شد و دردشدیدی توی ستون فقراتم پیچید و احساس کردم جسم نوک تیزی به پشتم فرو رفتهو داره از شکمم بیرون میاد. دست راستم کاملا بی حس شده بود و خون از یکطرف صورتم فوران میکرد. چشم راستم سوزش شدیدی داشت و گردنم تیر می کشید.تلاش کردم از صندلی جدا بشم و از اتاقک بیرون بیام. شدت ضربه به حدی بودکه کمربندنجاتم پاره شده بود. شاید اگر کمربند پاره نشده بود من هم مثلرضا توی شعله های آتش گیر می افتادم. بهر جون کندنی بود خودم را از اتاقکشکسته بیرون انداختم و بی اختیار به طرف اتاقک رضا کشیده شدم.
موشک را که داغ شده بود گرفتم وبه زحمت خودم رو بالا کشیدم. تنها یک چشمم سالم بود. با پشت دست خون رو ازروی صورتم پاک کردم و به اتاقک رضا خیره شدم. اصلا نمیدونستم چکار می کنم.فقط یک تصویر درذهن و مقابل چشم خون آلودم کوچک و بزرگ میشد که آن هم پیکرخون آلود رضا بود. در اتاقک کنده شده و سرش روی تلسکوپ بی حرکت مونده بود.همه جای بدنش هم غرق خون بود. با دست چپ به هر زحمتی بود سرش رو کمی بلندکردم. صورتش پر خون بود و انگار زیر لب داشت چیزی زمزمه میکرد. بدن مچالهشده اش بین فرامین گیر کرده بود و قسمت عقب هلیکوپتر در فاصله چندمتری ماکاملا مشتعل شده بود و شعله داشت از اتاقک من به کابین رضا سرایت میکرد.نومیدانه سرم رو بالا گرفتم و به بالگرد نجات خیره شدم. محسنی کنیمتهورانه تلاش می کرد راهی برای فرود یا پیاده کردن افراد نجات پیدا کنه،بچه های گروه نجات مقابل در باز بالگرد اماده پریدن و نجات ما بودن. اماهربار که هلیکوپتر به طرف ما میومد آتش شلیک تانکها و مسلسلهای دشمن مجالفرود را به اونا نمیداد.
اینبار تموم قدرتم رو تو دست سالمم جمع کردم وبه شانه رضا چنگ زدم که شاید بتونم اونو بیرون بکشم، همه تلاشم رو کردماما فایده ای نداشت. در همون فاصله شعله های آتش به گلوله های باقیماندهمسلسل هلیکوپتر رسیده بود و گلوله ها یکی یکی منفجر می شدن که یک دفعهدماغه هلیکوپتر با انفجار وحشتناکی از هم پاشید. شدت انفجار به حدی بود کهاز اتاقک رضا کنده شدم و چند متر اون طرف تر به زمین خوردم. یک طرف بدنمکاملا از اختیارم خارج بود. دو سه بار سرم را محکم به زمین کوبیدم و باگریه نالیدم:
- خدایا... یا فاطمه زهرا! رضا داره می سوزه خودت کمکش کن ... به خاطر دخترش کمکش کن.
همینطور که چشمم به آسمون و هلیکوپتر در حال سوختن بود، آه از نهادم برآمد درپشت شعله های آتش یک نفربر دشمن و تعدادی نیروی پیاده عراقی رو دیدم کهشلیک کنان به طرف ما می دویدند. اندک امیدی هم که به نشستن بالگرد داشتمداشت مبدل به یاس می شد. در اون حال با خودم گفتم شاید رسیدن اونا باعثنجات رضا بشه. اسارت بهتر از مرگ و سوختن تو شعله های آتش بود. البته بهشرطی که خلاصمون نکنن!!
با مرگ و زندگی و اسارت دست به گریبان بودم کهاز پشت بالگرد درحال سوختن یک نفر تبر به دست ظاهر شد و مستقیم به طرفمپرید. آهی کشیدم و بی اختیار چشمهایم را بستم و به خودم گفتم:
- حالا که قراره بمیرم فرقی بین گلوله و تبر و آتش نیست.
یکدفعه پنجه هایی قوی به شانه هایم قلاب شدند و روی زمین کشیده شدم. به سختیپلکهایم را باز کردم و ناباورانه "استوارجمالی" از افراد گروه نجات رودیدم که سعی می کرد من را از شعله های آتش دور کنه. گویا محسن کنی موفقشده بود اون رو دریک نشست و برخاست سریع پیاده کنه و به کمک ما بفرسته. بادیدن استوار جمالی با آخرین رمقی که برام مونده بود فریاد زدم:
- جمالیرضا را بکش بیرون... داره میسوزه. جمالی که سعی می کرد بازوهاش رو از زیرشانه ها به دور سینه ام قلاب کنه و درحالی که یک چشمش به من و چشم دیگه اشبه نیروهای دشمن بود فریاد زد:
- سروان نمکی شهید شده مگه نمی بینی؟ هلیکوپتر و خودش هردو سوختن!!....
اسم شهید و سوخته رو که آورد انگار دنیا روی سرم خراب شد و از حال رفتم و دیگه چیزی نفهمیدم.
آری امثال شهید محمدرضا نمکی بودند قهرمانان بی ادعا. روحش شاد و راهش پر رهرو باد
-----------------------------------------------------------------------------------------------------------------
[External Link Removed for Guests]
